کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ
کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ
1 عدد
با قدمهای مردد وارد اتاق شد، با حالتی که چیزی را بخواهد و نداند چطور بگوید. به یک چمدان تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد و در همان حال یک پایش را در هوا تکان میداد.
ماه نوامبر بود، باد سرد زمستان، درختان ویلای مرا خشک کرده بود.
- راسته که تو میخوای بری؟
- آره ، اليزابتا.
- خب، من امشب پهلوی تو میخوابم.
من گفتم موافقم و با این حرف من از جایش بلند شد و دوید تا پیراهن خواب و کتاب زندگی گیاهانش را بیاورد آمد کنار من در تختخوابم دراز کشید. کوچک بود و شکننده و شاد. و بعد تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام میشود. او را به خودم فشردم و شروع کردم برایش کتاب خواندن، ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید:
- زندگی، یعنی چه؟
صفحه ۹