کتاب یک مرد
کتاب یک مرد
2 عدد
اتاقمون خیلی بزرگ بود. حموم و آشپزخونه داشت و نورِ اون پنجرههای بزرگ روشنش میکرد. یکی از پنجرهها به ایوون نردهپوش باز میشد و روبهروش همون کوچه درختی بود که به یه دوراهی میرسید و دورتا دورش رُ بوتههای بنفشه گرفته بودن. پنجره بعدی به باغ باز میشد و از اون فقط سبزی درختا پیدا بود. بعضیاشون اونقدر بزرگ بودن که میشد حدس زد کمِ کم دویست سالشونه. خیلی به مهتابی نزدیک بودن و میشد دست دراز کرد و به پوست سفت بلوطا دست کشید و اونا رُ چید. یه چیز دیگهی اتاقم خیلی قشنگ بود. رو دیواری که رو به روی پنجرهی بزرگِ اتاق بود یه سری کمدِ آینهیی لباس ردیف شده بود و عکسِ درختا تو اون منعکس میشد. انگار جای اتاق وسطِ یه جنگل وایستاده باشی. اگه پنجره رُ باز میذاشتی همین حس به پرندهها هم دست میداد و میاومدن تا به خیالِ خودشون رو شاخهی درختا بشینن اما به آینهها میخوردن و میدیدن خبری از درخت نیست. بعدش میترسیدن و هاج و واج دنبال یه شاخه شروع میکردن تو اتاق پرواز کردن. آخرش خسته میشدن و رو چلچراغ میشستن و با سر و صدا از این شاخه به اون شاخهی چراغ میپریدن. نمیتونستن سرابو از واقعیت تشخیص بدن. برای اینکه بتونن بیرون برن باید با یه حوله کمکشون میکردیم و به سمت پنجره کیششون دادیم. یه روز صبح یه سینه سرخ تو اتاق اومد و با اشتیاق به طرف جنگل خیالیش رفت و به آینه خورد و بالش شکست. خیلی کوچیک بود. تو همونطور که دستات میلرزید، بلندش کردی. بالشو با یه تیکه چوب کوچیک و یه نوارچسب بستی و تو یه کلاه گذاشتیش. دو روز و دو شب تموم با صدای جیکجیک آرومی ناله میکرد. صداش فقط تو صبحِ روزِ سوم قطع شد. تو از جا پریدی و گفتی:
«- خوب شد! خوب شد!»
صفحه ۳۱۴