کتاب بالکان اکسپرس
کتاب بالکان اکسپرس
یک فنجان کاپوچینوی تلخ
در کافهای در میدان دوک یلاچیچ زاگرب نشستهام. یک بعدازظهر گرم و مطبوع نیمه ژوئیه است و پیشخدمت سایبان زردرنگی را باز میکند تا آفتاب اذیتمان نکند. صندلیهای بامبو تشکچههای صورتی نرمی دارد، رومیزیها تمیز و مرتب است و کاپوچینوی من کمی تلخ است، همانطور که دوست دارم. در گلدانهای سیمانی کنار کافه امسال گل رز کاشتهاند و سطح صاف پیادهرو زیر تابش آفتاب میدرخشد انگار یک روز پنجشنبه است مثل همه پنجشنبههای دیگر، یک روز کاملا معمولی تابستان. شاید تا همین یک ماه پیش من هم همین فکر را میکردم. اما اتفاقات سه هفته اخیر در اسلوونی زندگی ما و کل تصور ما از واقعیت را تغییر داده است. یک دفعه هر جا که نگاه میکنم نشانهها، صحنهها و علایم این تغییر در واقعیت را میبینم، چیزهایی که پیش از این متوجهشان نبودم – یا میدیدم ولی وانمود میکردم اهمیتی ندارند – نشانههایی که میگویند ما در حال جنگ هستیم.
در صفحه اول روزنامهای که روی میز کنار فنجان کاپوچینویم افتاده، اطلاعیهای از صلیب سرخ چاپ شده. اطلاعیهای کوتاه و رسمی که آمار کشتهها، مجروحها و اسرای اسلوونی را میدهد: 39 سرباز ارتش فدرال، 4 سرباز بسیج مردمی، 4 پلیس، 10 غیرنظامی و 10 تبعه خارجی کشته شده، 308 نفر مجروح شده و 2439 نفر به اسارت درآمدهاند. این فهرست را برای بار چندم میخوانم، فهرست آدمهای بینام و بیچهرهای که در تعدادی عدد و رقم خلاصه شدهاند، حس میکنم این حکم نهایی است، اثبات اینکه زندگی و تجربه کنونی ما چیزی است به کلی متفاوت، به کلی بیسابقه.
حتی بیش از تصاویر تانکهایی که به ماشینها و سنگربندها میکوبند، یا چهره وحشتزده سربازان جوانی که در جبهه جنگ کشته شدهاند، این اعداد و ارقام بینام هستند که اعلام میکنند جنگ شروع شده است. کل سال گذشته جنگ شایعهای دور بود، چیزی بود که میشد پنهانش کرد یا نادیدهاش گرفت، بلایی بود که داشت سر آدمهای دیگری میآمد، سر مردم کِنین یا اسلاوونیا در نواحی حاشیهای کشور، کاری به کار ما در مرکز، در زاگرب نداشت. ما سرمان گرم زندگی خصوصیمان بود، ماجراهای عاشقانهمان، کارمان، ماشین تازهمان. جنگ ما را هم تهدید میکرد، اما نه بهطور مستقیم، انگار صفحه تلویزیونمان به نوعی از ما محافظت میکرد و یکجور حس فاصله داشتن از آن وقایع را در ما ایجاد میکرد – انگار مثلا در پاریس یا بوداپست نشسته باشی و این تصاویر را از تلویزیون ببینی. تا مدتی توانسته بودیم شبح جنگ را از خودمان دور کنیم، اما حالا آمده بود تا همه وجودمان را تسخیر کند، تمام صفحه زندگیمان را دربربگیرد و جایی برای زندگی خصوصی، آینده و هیچ چیز دیگری جز خودش باقی نگذارد.
رقص بر استخوانهای پوسیدۀ رؤیای کمونیسم
مروری بر کتاب کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم نوشتهی اسلاونکا دراکولیچ
سرزمین مردگان، صدای انسان تنها
مروری بر تاریخ شفاهی یک فاجعه به روایت سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ در کتاب صداهایی از چرنوبیل
سرگردان بین سیاه و سفید
کوتاه دربارهی کتاب مرشد و مارگریتا نوشتهی میخائیل بولگاکف