کتاب یک فنجان چای | نشر ماهی
کتاب یک فنجان چای | نشر ماهی
صدایش عوض شده بود. حالا دیگر صدایش میلرزید... زد زیر گریه. داخل کیفش را گشت و از توی جیب کوچکش یک دستمال معطر درآورد. تور صورتش را کنار زد؛ انگار داشت تور را از روی صورت کس دیگری کنار میزد، انگار داشت با کس دیگری حرف میزد. با لحن ترحمانگیزی گفت: «میدانم، عزیزم.» و دستمال را گذاشت روی چشمهایش.
کیف کوچولوی زن روی دامنش بود، با آن نیش باز نقرهای و براق. مرد میتوانست پودرپاش زن را ببیند، همینطور رژ لب، دستهای نامه، یک شیشه قرص سیاه ریز مثل بذر گیاه، سیگاری شکسته، یک آینه، قرصهای سفید شیری و فهرستی که حسابی خطخطی شده بود. مرد فکر کرد: «اگر توی مصر بود، با همهی این چیزها خاکش میکردند.»
صفحه 94