کتاب مرگ آرام
کتاب مرگ آرام
شبی در «لماگریر» با گروهی پسر و دختر از دوستان عموزادههایمان در آشپزخانه جمع بودیم: داشتیم خرچنگهایی را، که تازه زیر نور فانوس صید کرده بودیم میپختیم. مامان سررسید، تنها زن کامل بین ما: «من حق دارم با شما شام بخورم.» ما را یخ کرد، ولی پیشمان ماند. بعدها، پسر عمویم ژاک با ما، خواهرم و من، دم در نمایشگاه پائیز وعده ملاقات گذاشته بود، مامان ما را همراهی کرد، پسرعمویم پیدا نشد. فردایش به من گفت: «مادرت را دیدم، آن وقت دررفتم.» حضورش محیط را سنگین میکرد. وقتی از دوستانمان پذیرایی میکردیم میگفت: «من حق دارم در تفريحتان با شما باشم.» و گفتوگو را به خود منحصر میکرد. در وین و میلان، وقتی مامان در مراسم شام تا حدی رسمی با اطمینان خود را جلو میانداخت خواهرم اغلب بهتزده میشد.
صفحه ۳۵