کتاب دختر توی آینه
کتاب دختر توی آینه
آن سال از درسهای ادبیات و تاریخ تجدید آوردم. توی خونه بلوایی به پا شد. بابا کارنامهام را توی دستش گرفته بود و تکان میداد. صورتش از عصبانیت سرخ سرخ شده بود. کاغذ نازک صورتی رنگ را با حرص روی میز شیشهای اتاق نشیمن کوبید و گفت: آخه به کی بگم؟ پس دو تا معلم دو تا تجدید کاشته وسط کارنامش... آخه پسر تو مگه غیر از درس خوندن کار دیگهام داری؟ ها؟ بگو ببینم؟ من بدبخت واسه کیه که دارم صب تا شب جون میکنم؟ بچههای مردم همه میان پیش من کلاس جبرانی میگیرن اون وقت پسر من معلم دو تا تجدید گذاشته تو کارنامش. وای قلبم... مرجان یه لیوان آب بیار!