کتاب زندگی شیرین
کتاب زندگی شیرین
حالا بعد از فاصله گرفتن از آن روزهای جهنمی، بهتر میتوانم احساس خود را درک کنم. کاری که تازه یاد گرفتهام. در سکوت مینشینم با لیوانی چای سبز در دست و به دقت فکر میکنم چه احساسی دارم. آن روزها خشمگین بودم. غمگین و رمیده هم بودم. دلم برای خودم میسوخت و از زمین و زمان گله داشتم. که چرا من؟ چرا بین همه آدمها من باید مریض شوم و این خرچنگ زشت به جانم بیفتد؟ ولی در میانه آن روزها تمام این احساسات را کتمان میکردم و به خودم تلقین میکردم من شجاع و صبورم... که نبودم.
فرشاد برای دیدن دکتر انکولوژ به تهران آمد. دکتر برخلاف انتظار ما جوانی بود با پوست و موهای روشن که بیشتر میخورد عضو تیم بسکتبال دانشگاهشان باشد. دراز و لاغر بود و شلوار جین و تیشرت به تن داشت و در فضای مطب یک وصله ناجور بود اما اعتماد به نفس در تمام حرکاتش موج میزد.
صفحه 133