کتاب به ساز دلم
کتاب به ساز دلم
نگاهی به آسمان انداخت و مانند جان کندن گفت:
- و علاقه منو فراموش نکنید.
این شد! سرانجام آنچه که دل و جان این دختر انتظارش را میکشید بر زبان آورد. همان چیزی که در ابتدا فاضل انتظار داشت در پیغام زهراسادات بشنود و حالا محمدحسین بیان کرد. لبخند بر لب ریحان نشست و به سمت او برگشت. اما قبل از چرخیدن سمت او لبخندش را محو و نگاهش را همچنان به موزاییکها سپرد و بی آن که حرفی بزند، منتظر ماند. محمدحسین که بالاخره توانسته بود حرفش را بزند با اجازهای گفت و خم شد تا موتور برق را از روی زمین بلند کند. اینجا بود که تازه مشت صدرا از هم باز شد و به ناچار در زد.
صفحه 311