کتاب دیگری
کتاب دیگری
آن روز یکی از ساعات پرشوری بود که خوشبختی را با همهی شیرینیاش با تمام وجود حس میکرد. بیرون کافه امپریال نشسته بود، سر یکی از میزهای کوچکی که از اتاقهای دم کرده به خیابان آورده بودند، به جایی که پرتو خورشید در ساعات بعدازظهر عمود میتابید. در خلوت خود به سیگار برگ هاوانا پک میزد و به آنته فکر میکرد.
به آنته! به چشم های قهوهای و درشتش؛ به موهای سیاهش که تابستانها میبافت؛ به ملک روستاییای که آنته در آن زندگی میکرد، کاملاً نزدیک وین، با وجود این خلوت و دورافتاده، ویلایی که او یکی دو بار گاهی هم سه بار در هفته فرصت مییافت سر شب در آن را بزند، و سپس لبهایی آتشین و شیرین با هزاران بوسه به پیشوازش میشتافتند. بعد به همسر آنته فکر کرد که روزهای متوالی دیده نمیشد و گاهی اگر یکشنبهها احیاناً بیرون خانه سر و کلهاش پیدا میشد، بعد از صرف شام روی کاناپه لم میداد، با چشمهای نیمه بسته سیگار میپیچید و دود میکرد.
صفحه ۲۷