کتاب مسخ و درباره مسخ
کتاب مسخ و درباره مسخ
مدیر داشت از پدر و مادر او میپرسید: «یک کلمه از حرفهایش را هم فهمیدید؟ نکند ما را دست انداخته است، بله؟» مادرش که هیچ نشده به گریه افتاده بود فریاد زد: «وای خدا، شاید جدا مریض است، و آن وقت ما اینجا داریم زجرش میدهیم،» و بعد داد زد: «گرته! گرته!» خواهرش از آن طرف گفت: «بله مادر؟» از طریق اتاق گرگور با هم گفتوگو میکردند. «فورا برو پیش دکتر. گرگور مریض است. زود باش، برو دکتر را بیاور. شنیدی الان گرگور چطوری حرف میزد؟» مدیر، با لحنی که در مقایسه با فریادهای مادر به نحو فاحشی ملایم بود، گفت: «صدای یک جانور بود.» پدر دستها را بر هم کوبید و از سر راهرو ورودی رو به آشپزخانه فریاد زد: «آنا! آنا! فورا برو قفلساز را بیاور!» و هیچ نشده دو دختر با خشاخش دامنهایشان در راهرو ورودی میدویدند -
صفحه 26
مروری بر کتاب مسخ نوشته فرانتس کافکا را در آوانگارد بخوانید.