کتاب ساندویچ ژامبون
کتاب ساندویچ ژامبون
همانطور که جلو میرفتم احساس کردم تنها نیستم. متوجه شدم یک سگ دورگه گرسنه دنبالم میآید. موجود مفلوک به طرزی فجیع لاغر بود؛ آنقدر که راحت میتوانستم دندههاش را ببینم که انگار داشتند از پوستش بیرون میزدند. بیشتر پشمهاش ریخته بود. باقیاش هم به یکدیگر چسبیده و خشک شده بود، تکهتکه و پیچیده در هم. سگ بدبخت کتکخورده، گرسنه، ترسیده، لهشده و به معنای دقیق کلمه قربانی انسان اندیشهورز بود.
ایستادم، روی زانوهام نشستم، دستم را جلو بردم. عقب کشید.
«بیا اینجا رفیق، من دوستتم... بیا، بیا...»
جلوتر آمد. چشمهایی بسیار غمگین داشت.
صفحه 278