کتاب دختر خوب
کتاب دختر خوب
قبل از اینکه او را بدزدم، در اینترنت زندگیاش را بررسی کردم. چیزهایی دربارهاش میدانم اما او فکر میکند که اصلا نمیشناسمش. عکسهای خانوادگی و لباسهای مارکدارشان را دیدهام که ثروتمند و مقید برای دوربین ژست گرفتهاند. میدانم که پدرش از کِی قاضی شده است. میدانم که کِی قرار است دوباره در انتخابات شرکت کند. گزیدهی اخبار را در اینترنت تماشا کردهام. میدانم که قاضی چه آدم مزخرفی است.
از کوزه همان برون تراود که در اوست.
میخواهم به او بگویم که فراموشش کند. دهانش را ببندد. اما در عوض میگویم: «نظرم عوض شد. کسی نمیدونه ما اینجاییم. اگه کسی میدونست، هم منو میکشتن هم تو رو.» از جایش برمیخیزد و دور اتاق قدم میزند. قدمهایش سبک است و دستهایش در اطراف بدنش تاب میخورند. میپرسد: «کی؟» شنیدن خبر کشته شدن هر دو نفرمان او را منقلب کرده است. باران حتی از قبل هم شدیدتر میشود. مجبور است خود را به من من نزدیک کند تا بتواند صدایم را بشنود. من به تخته چوبهای کف کلبه خیره شدهام. سعی میکنم به چشمان ملتمس دختر نگاه نکنم. میگویم: «بهش فکر نکن.»
دوباره میپرسد: «کی؟»
صفحه 140