کتاب ولی دیوانه وار...
کتاب ولی دیوانه وار...
1 عدد
گوشی همراهم زنگ میخورد. مهاجر ساکت میشود. بعد از غروب از حرف زدن با دیگران خوشم میآید. جواب میدهم. صدای دختر جوانی اسمم را میپرسد. احوالپرسی میکند. از یک نشریه تماس گرفته. هنوز دارم به شقایق فکر میکنم. دختر جوان میگوید از نشریهی کرگدن تماس میگیرد. من به شقایق فکر میکنم. میپرسد بهترین خاطرهای که از زمستان دارم چیست. چیزی نمانده به عید. هر دختر جوانی از هر نشریهای که زنگ میزند، همین را میپرسد. همهشان میدانند که من زمستانهای زیادی را پشتسر گذاشتهام، ولی هنوز زندهام. هیچ کدام سراغ شقایق را نمیگیرند.
مهاجر میگوید – باید از خانهی مهران با شقایق قرار میگذاشتی نه با یحیا
میگویم – مهران پنج عصر بود و یحیا شقایق بود
صفحه 80