کتاب زنبورهای خاکستری
کتاب زنبورهای خاکستری
سرگئیچ ماشین را کنار خانهی پاشکا نگه داشت، کلید خانه را نزد دوست - دشمنش برد. ولی پاشکا مهمانش را وادار کرد قبل از سفر یک فنجان چای با او بخورد. داشت اصرار میکرد سرگئیچ یک پیاله هم به سلامتيِ سفر بیخطر بالا بیندازد، ولی سرگئیچ قبول نکرد. سرانجام پاشكا به سرگئیچ قبولاند که او را تا سر خیابان خودش، تا سرپیچ کاروسِلینو ببرد تا او را درست و حسابی بدرقه کند. کاپشن قرمزش را هم که صلیب سفیدی پشتش بود، به تن کرد.
البته وقتی به سر پیچ رسیدند پاشکا تصمیم گرفت کمی دیگر هم با سرگئیچ برود. نمیتوانست از او جدا شود.
سرگئیچ در سراشیبی به سمت خطالقعر ماشین را با احتیاط میراند و هرازگاهی برمیگشت و به گاری یدکش نگاهی میانداخت.
پاشکا هوای داخل ماشین را بویید و پرسید: «بنزین کافی برداشتهای؟» راننده سرخم کرد: «بله.»
سرگئیچ ماشین را اول سربالايي تپه متوقف کرد و به پاشکا گفت: «پیاده شو! باید کلی راه را در گلولای بروی!»
پاشکا آهی کشید و به آسمان بارانی نگاه انداخت. با اکراه پیاده شد.
صفحه ۲۰۰