کتاب بند محکومین
کتاب بند محکومین
عشقِ افغان گُلخُمار بود ولی هنوز که هنوز، همه فکری بودند که گُلخُمار کی بود و چه بود و کجا بود. یک سواددار گفت یا در ایرانیان یا در افغانان یا در تاجیکان است. وقتی پرسوجو کردند که اولی و دومی یک چیزی، چه دخل و ربطی دارد به سومی؟ گفت همزبان و هممرزند. ولی هیچکس فهم نکرد. افغان به سه جرم محکومین بود؛ یک، نداشتن کارت اقامت؛ دو، حمل مواد به قدر مصرف شخصی در افغانستان و به قدر مصرف کل کارخانههای داروسازی در ایران؛ سه، افغان بودن.
اگر خان بالابالاها آشنا نداشت و تیغ اهل بیتش نمیبرید و برنمیگشت از تبعید به زندان لاکان، دیگر درون بندِ محکومین آدم ساق و سالم، یکی صد یافت نمیشد. همه زده بودند خودشان را داغان کرده بودند، شَل و پَل میخواستند اعزام بشوند بیمارستان پورسینا تا آنجا ملاقاتیشان اسباب بگذارد دهنشان، قورت بدهند، برگردند حبس، درون مستراح به زیر بیاورند. خان را که تبعید کردند، همه به دست و پا افتادند چهطور از خماری نمیرند. چی بکنند چی نکنند، چی بکنند چی نکنند، شروع کردند به تاخت زدنِ اسباب اثاثیهی منزل تختشان با سمساریهای اسبابفروشِ کُریدور. اتاق شده قبرستانِ باغِ رضوانِ جادهی تهران؛ لختِ لخت. کسی پا میگذاشت درونش، فکری میشد بنگاهی است رفته خانهخالی بیند. وقتی همه ماندند با یک پیرهن و شلوار کُردی و دمپایی، به فکر افتادند اعزام بشوند بیمارستان، اسباب بار بزنند بیاورند.