در ۲۹ ژوئن ۱۹۹۶، ۱۲۷۰ زندانی به گلوله بسته شدند.
مکان: طرابلس، لیبی
هشام مطر، دومین فرزند فوزیه طربه و جابالله مطر، یکی از مخالفان جدی معمر قذافی بود. در ۱۹۶۹ و در پی کودتای قدافی، جابالله مطر، افسر نظامی لیبیایی که برای مأموریتی اداری به لندن رفته بود مثل هر آرمانگرای دیگری با اولین پرواز به کشورش بازگشت، اما او را از فرودگاه طرابلس مستقیم به زندان بردند، پنج ماه بعد آزاد و خلع درجه کردند[1] و سال ۱۹۷۳ به سرپرستی هیأت نمایندگی لیبی در سازمان ملل متحد منصوب کردند، اما او سه سال بعد استعفا داد. تا آن زمان، دیگر قذافی خود را رهبر همیشگی لیبی اعلام کرده بود. جابالله به این بهانه که میخواهد فرزندانش در لیبی بزرگ شوند به کشور بازگشت و در نهایت، سال ۱۹۷۹ همراه خانوادهاش از لیبی به مصر رفت و دیگر به آنجا بازنگشت، یا حداقل به میل خود باز نگشت. سال ۱۹۹۰، نیروهای پلیس مصر او را دستگیر کردند و تحویل نیروهای معمر قذافی دادند. از اینجا به بعد، تاریخ دربارهی جابالله مطر سکوت میکند. خانوادهی مطر تنها به واسطهی نامههای مخفیانهای که جابالله در زندان ابوسالم مینوشت و مخفیانه به بیرون میفرستاد، میدانند که او بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۱۹۹۶ در ابوسالم به سر میبرده است، اما از سال ۱۹۹۶ نامهها متوقف شدند و سکوت جای کلمات را گرفت. جابالله مطر دیگر ناپدید شده بود.
جابالله، در یکی از نامههایی که با دستخط زیبایش نوشته بود ــو البته برای جا دادن کلمات بیشتر در یک صفحه، حروف را تنگاتنگ هم چیده بودــ مینویسد « سلول جعبهای بتونی است. دیوارها از قطعات پیشساخته شکل گرفتهاند. یک در فلزی دارد که هوایی از آن عبور نمیکند، یک پنجره در ارتفاع سه و نیم متری کف سلول، و اثاثیهای به سبک دورهی لویی شانزدهم: تشکی کهنه که زندانیان قبلی بارها روی آن خوابیدهاند ... دنیای اینجا خالی و پوچ است ... گردن من یاد نگرفته پیش کسی خم شود.»[2]
جابالله در نامهی پنهانی دیگری که سال ۱۹۹۲ نوشته، میگوید « روزی عدالت برقرار خواهد شد و زندانبان جای زندانی را خواهد گرفت.»[3]
سال ۲۰۱۱، طرابلس سقوط کرد و دیوارهای زندان مخوف ابوسالم فرو ریختند. مردم سلولها را خراب میکردند و زندانیان را آزاد میکردند. هشام مطر تمام این مدت پشت تلفن منتظر بود. وقتی دیوار آخرین سلول نیز فرو ریخت، صدای آن طرف خط گفت « متأسفم ».
زندانی یک از سلولها، پیرمردی بود شکسته همراه با حافظهای از دست رفته. ظاهراً اهل اجدابیا بود؛ همشهری جابالله. ولی نمیتوانست صحبت کند و حافظهاش نیز یاری نمیکرد. فقط یک عکس همراهش داشت. عکسی از جابالله مطر، اما چرا؟ هیچ وقت مشخص نشد.
زیاد، برادر بزرگتر هشام، باور داشت که پدر اصلاً نمرده. داستان این زندانی ناشناس هم ظن او را به اینکه پدرش فراموشی گرفته و ناگهان روزی جلوی در خانه ظاهر میشود تقویت میکرد. او بود که اصرار میکرد از روی عکسها و نقاشیهای قدیمی، چهرهی احتمالی پدرشان در زمان حال را بکشند و در اینترنت و جاهای مختلف پخش کنند. آنها کار را به یک نقاش سپردند و او بیرحمانه رد زمان را بر صورت جابالله مطر به تصویر کشید. هشام پرتره را فوراً برای زیاد نفرستاد بلکه تا دیدار بعدیشان صبر کرد. زیاد، وقتی پرتره را دید، فقط گفت « دقیق نیست » و بعد اضافه کرد « به مادر نشانش نده ».
بعدها، در گفتوگویی جمعی با هشام مطر در مرکز ویلر، یکی از حاضران پرسید که آیا او و خانوادهاش به این فکر کردهاند که شاید پدرش نیز، مثل دیگرانی که در حکومتهای دیکتاتوری معاصر دیگر ناپدید شدهاند، موفق به فرار شده باشد؟
مطر جواب داد « مدتی به این فکر میکردیم اما وقتی استدلال استنتاجی را به کار میگیرم، به این نتیجه میرسم که واقعیت -حداقل برای من- این است که پدرم دیگر زنده نیست.»[4]
پدران، پسران و سرزمین بینشان
کتاب « بازگشت » حاصل همین سفرها و خاطرات است؛ مجموعهای از روایتهای هشام از بازگشت به سرزمین مادریاش پس از سالها سرگردانی در دنیا و جدایی از سرزمینی که زندگی و در نهایت پدرش را از او گرفته بود، او حالا بازگشته بود تا واقعیت پنهان ناپدید شدن پدرش را دنبال کند.
داستان در مارس ۲۰۱۲، با شرح حرکت هشام، همسرش دایانا و مادرش فوزیه به سوی قاهره شروع میشود. هشام پس از ۳۳ سال به لیبی باز میگردد. او که تمام این سالها یاد گرفته «دور از آدمها و جاهایی که عاشقشان بوده زندگی کند»، حالا درک میکند که نویسندگانی چون ژوزف بردوسکی و ناباکوف چرا هرگز به سرزمین مادریشان برنگشتند. او میگوید همهی چیزهایی که مرا به کشورم وصل میکردند به زمان گذشته مربوط بودند و تمام این سالها خشم همچون رودخانهای سمی در زندگیام جریان داشت.
مطر وقتی کشورش را ترک میکرد ۸ ساله بود؛ کودکی که در طرابلس، نزدیک خانهی پدربزرگش -که حتی حالا هم میتوانست درختان بزرگ اکالیپتوسش را به یاد آورد- زندگی میکرد. پس از ترک لیبی، زندگی هشام برای همیشه تغییر کرد. پدرش دشمنی خطرناک برای قذافی شده بود. حالا هر وقت میخواستند سوار ماشین شوند، بقیهی خانواده اول دورتر از ماشین میایستادند تا پدر زیر و داخل ماشین دنبال سیمهای پنهان بگردد. دولت لیبی تلاش میکرد یا مخالفانش را بخرد یا بترساند و وقتی هیچکدام از این کارها جواب نمیداد، آنها را میکشت. هشام کودکی و نوجوانیاش را با خواندن گزارشهای این قتلها میگذراند.
برادرش، زیاد، را در ۱۵ سالگی برای تحصیل به مدرسهای شبانهروزی در سوئیس فرستادند اما زیاد آنجا هم از مأموران کمیتهی انقلابی قذافی در امان نبود و مجبور شد به خانهشان در قاهره باز گردد. پس از آن، دو برادر، با نامهای مستعار، برای تحصیل به انگلستان رفتند. زمانی که هشام تحصیلاتش را تمام کرد، زیاد در لندن دانشجو بود. هشام تصمیم گرفت معماری بخواند و مدرک کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه گلد اسمیث دریافت کرد.
پدر در مارس ۱۹۹۰ از خانهشان در قاهره ربوده شد و از آن به بعد او به عنوان «گمشده» در اسناد و مدارک ثبت شده است. ندانستن تاریخ مرگ پدر، قائل شدن مرزی میان زندگی و مرگ را برای همهی خانواده پیچیده کرده بود[5] چرا که نه دلیلی برای زنده بودنش داشتند نه مدرکی که نشان دهد رژیم قذافی با او چه کرده است.
پس از انقلاب لیبی و در ۲۰۱۱، هشام در نیویورک زندگی و تدریس میکرد و تصمیمی برای بازگشت به لیبی نداشت. روزی در خیابانهای نیویورک قدم میزد و سرخوش از بیقیدی و بیاعتنایی نیویورک، به سخنرانی بعدازظهرش دربارهی « محاکمه »ی کافکا فکر میکرد که ناگهان در پیادهرو به یک پنجرهی بلیتفروشی برخورد که پشتش اتاقکی بود با سقفی کوتاه برای مردی میانهقامت، با فضای درونی تنگی برای نشستن؛ جعبهای خاکستری در زمین. تا آن زمان مردم زندانیان محبوس در آن جعبههای بتونی که پدر توصیفشان کرده بود، را در لیبی آزاد کرده بودند.
هشام مینویسد « بدون اینکه بفهمم چطور، دیدم زانو زدهام و درون جعبه را نگاه میکنم. هر چه تلاش کردم، نتوانستم هیچ دریچه یا روزنهای به بیرون پیدا کنم. ناگهان ابعاد فاجعه را درک کردم. به گریه افتادم، گریهای با صدای بلند.»[6]
ربوده شدن پدر، هشام را فقط از داشتن پدری که ستایشش میکرد محروم نکرده بود؛ جوانی و زندگی عادیای که میتوانست داشته باشد را هم از او گرفته بود. آنها فقط پدر را نبرده بودند، توانایی همراهی با روح زمانه را نیز از هشام مطر جوان گرفته بودند. زندگی او در تلاش برای یافتن سرنخی هرچند کوچک از زنده بودن پدر گذشت. هشام زمانی برای شورشهای معمول جوانی نداشت. او مثل دیگران نبود و خودش نیز این نکته را خوب میدانست. تا وقتی کوچک و کمسنوسال بود از نامها و هویتهای جعلی در مدرسه و معاشرتهای اجتماعی استفاده میکرد و این هویت جعلی به او حسی از بیصداقتی میداد. دوستانش هشام واقعی را نمیشناختند. کسی او را به اسم واقعیاش صدا نمیکرد. اگر کسی هشام نامی را صدا میکرد، او نباید برمیگشت. نام او رابرت (باب) بود.
« بازگشت » خودنوشتهای از یک تبعید است اما تبعیدی بیبازگشت. محکومِ تبعیدی حالا دیگر ناپدید شده و تنها خاطرات و کلماتش بر جای ماندهاند. مطر با مهارتی مثالزدنی، دردها و خاطرههای شخصی خود را به قالب خودنگارهای در میآورد که هم زندگی شخصی خودش و دیگران را به تصویر میکشد، هم شیوههای متمایز سوگواری خویشاوندان برای عزیزانِ ازدسترفتهشان را روایت میکند، هم دربارهی دوری از وطن و دلتنگی برای خاکش میگوید، هم قصهی ربوده شدن پدرش و تلاشهای خانواده برای خبر گرفتن از او را بازگو میکند، و هم از زاویهای شخصی به انقلاب لیبی و فرو ریختن این مخوفترین زندان مینگرد.
وقتی طرابلس سقوط کرد، برادر بزرگتر هشام و مادرش به این شهر بازگشتند. هشام آخرین عضو خانواده بود که به آنها پیوست. « جوانترین و آخرین. درست مثل زمانی که بچه بودم و همیشه به من میگفتند لیوانهای والدین و برادر بزرگترم را قبل از لیوان خودم پر کنم»[7]. اما خانوادهی مطر، گرچه به طرابلس بازگشته بودند، اما میدانستند دیگر هرگز نمیتوانند «با هم» به جایی برگردند، نه به قاهره، نه رم و نه لندن و نه حتی خانه خود، چون پدر همراهشان نبود.
« بازگشت » توجه و تحسین منتقدان را برانگیخت و سال ۲۰۱۶ در فهرست ۱۰ کتاب برتر نیویورکتایمز و واشینگتنپست قرار گرفت و در نهایت، سال ۲۰۱۷، اولین کتاب ناداستانی شد که جایزهی پولیتزر را برد و جایزهی پن ۲۰۱۷ را هم برای نویسندهاش به ارمغان آورد.
مصاحبه هشام مطر دربارهی کتاب بازگشت
[1]- در ابتدای روی کار آمدن رژیم قذافی، رژیم که نمیخواست میان افسران بلند پایه نظام برای خود دشمنی دست و پا کند و از طرفی از پتانسیل سرپیچی آنها میترسید، لذا آنها را خلع درجه و به بهانهی داشتن تجربه و مهارتهای دیپلماتیک، به خارج از کشور فرستاد. بسیاری از این افراد و روشنفکران لیبی بعدتر تبعید را به خدمت به دیکتاتور ترجیح دادند. در مورد این افراد و دیگر مخالفان، سیاست قدافی در مرحلهی اول تطمیع آنها، در مرحله دوم ترساندن آنها و مرحلهی سوم و آخر قتل آنها توسط آدمکشهای حرفهای بود که ظاهرا عضو شاخه مسلح شبکه اطلاعات جهانی لیبی بودند.
[2]- هشام مطر، «بازگشت»، ترجمهی آیدین مظفری، بخشهایی از نامههای پدر به خانوادهی مطر
[3]- هشام مطر، «بازگشت»، ترجمهی آیدین مظفری، بخشهایی از نامههای پدر به خانوادهی مطر
[4]- Hisham Matar with Hilary Harper, WheelerCentre, Melbourne, Australia
[5]- The Return by Hisham Matar review – where my father was massacred, Lindsey Hilsum, The Guardian, 14 Jul 2016
[6]- هشام مطر، «بازگشت»، ترجمهی آیدین مظفری
[7]- هشام مطر، «بازگشت»، ترجمهی آیدین مظفری
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.