اعتراف، روایتِ گذار از ژرفای حیرانی به ژرفنای بیداری

مروری بر کتاب اعتراف نوشته‌ی لئو تولستوی

مرضیه کیانی

پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۰

اعتراف لئو تولستوی

کتاب «اعتراف» نوشته‌­ی لِو نیکولاویچ تولستوی، نویسنده­‌ی پرآوازه‌­ی روس (1828) و آفریننده‌­ی آثار معروفی چون «جنگ و صلح» (1869) و «آنا کارنینا» (1878)، روایتِ گذاریست از یک بحران روحیِ گویی بی­‌تمام به یک بیداریِ ژرف. «اعتراف» (1880-1879) شرح‌­نامه‌­ایست که تولستوی در آن به روایت مسیر بی‌­همواری می‌­پردازد که در زندگی برای یافتن معنا طی کرده است. «اعتراف» روایت آماجِ افکاریست که در بحران میان‌سالیِ نویسنده بروز کرده؛ روایت سیرِ مسیرِ یافتن پاسخی برای بزرگ‌ترین چراهای زندگی. «اعتراف» روایت انسانیست که سالیانِ متمادی، آونگ‌­وار هر دم به چیزی دست می‌ساید به امید اینکه پاسخی یابد که در مأمن‌­گاهش آرام گیرد؛ روایت جستجوگری خستگی‌ناپذیر؛ روایت کاوشگری که هیچ جز حقیقت نمی‌خواهد؛ روایت ناباوری که بر باورهای تحمیل‌شده­ خط بطلان می‌کشد و باوری خودآگاهانه را می‌جوید؛ روایت سرگشته­‌ای بی‌قرار که هر چه بیشتر پیش می‌رود بر حیرانی‌اش افزوده می‌شود؛ روایت جوینده‌ای که درنهایت پاسخی را می­‌یابد که عمری به دنبالش بوده است.

در ابتدایی‌ترین سطرهای روایت، نویسنده اشاره می‌کند که پس از گذران دانشگاه، دیگر هیچ باوری به آموزه­‌های دینی‌اش نداشته و آنجاست که مسیر ناباوری­‌اش آغاز می‌شود چرا که درمی‌یابد چگونه آموزه‌هایی که پرورش کورکورانه به ما تحمیل می­‌کنند، در جریان ستیز با آنچه آگاهانه می‌آموزیم و تجربه می‌کنیم، درگذر زمان رنگ می‌بازد بی‌آنکه ردی از خود بر جای گذارد. نویسنده توصیف می‌کند که چگونه کمالی که در ابتدا تنها در حوزه اخلاق می‌جوییدش در ادامه به آرمانی همه­‌بُعدی بدل شد که تعالیِ جسم، دانش، تفکر و اخلاقیات را در برمی‌گرفت.

پرکشش­‌ترین بخش کتاب روایت همپایی او با جماعتی ست که خود را فرهیخته می‌پنداشتند، هم‌قطارانی که به دیده تحسین به او می‌نگریستند و اینکه چطور سالیانِ دراز بی­‌آنکه بداند در چه گردابی به دام افتاده است به هم‌مسلکی با آنان تن داده بود. نویسنده معترف است که چگونه یادآوری سال‌هایی (قریب به 10 سال) که همرنگ جماعت بودن، فضیلت محسوب می‌شد و راه درست پیمودن به دیده­‌ی تحقیر نگریسته می‌شد، وجودش را مالامال از نفرت، رنج و وحشت می­‌کند. او دریافت آن اهالیِ دست‌به‌قلم و روشنفکری که هنرمند و شاعر را ماهیتاً آموزگار می‌دانستند، چه چندپارگی فاحشی در کانون خود داشتند، اینکه هریک به سمت دیگری انگشت اتهام نشانه می‌رفت، مدعیِ ‌راستی­‌گری خود بود و دیگری را به کژرفت محکوم می‌کرد بی‌آنکه مهم باشد حقیقت راستین چیست. نهایتاً این مشاهدات بود که او را به وادی تردید کشاند؛ وقتی دریافت آن‌ها چگونه بی‌آنکه نشانه‌ای از قداست داشته باشند، خود را قدیس می‌دانند، از خود و آن‌ها منزجر شد و دریافت که این­‌همه فریبی بیش نیستند.

اعتراف لئو تولستوی

عجیب بود که علیرغم پی بردن به دروغینگی این جماعت، نمی‌توانستم از زیر یوغ القابی که آن‌ها به من داده بودند (هنرمند، شاعر، آموزگار) بِرَهم. چه خام تصور می‌کردم که حقیقتاً شاعر و هنرمندم و می‌توانم بی‌آنکه بدانم چه می‌آموزم، دیگران را آموزش دهم.[1]

سیر خط فکری او پس از ازدواج و سفر به اروپا او را به این باور رساند که «داوری در مورد آنچه خوب و الزامی است، نه به آنچه دیگران می‌گویند و انجام می‌دهند، بلکه به من و ندای درونی‌ام بستگی ندارد»[2] اما پس از بازگشت و زندگی در روستا سؤالِ همچنان باقی این بود که «چگونه می‌توان بدون اینکه خود دانست، به دیگران آموزش داد؟» و این سؤال همواره در پس‌زمینه­‌ی سالیانِ درازِ آموزش و نوشتن و به دیده تردید به همه‌چیز نگریستن، سوسو می‌زد.

روایت با شرح دوران سرگشتگی ادامه می‌یابد: «نشانه­‌های حیرانی و بی­‌میلی برای ادامگی ابتدا به شکلی خفیف ظاهر می‌شود و بیمار آن ­را نادیده می‌انگارد، سپس این نشانه­‌ها گاه‌به‌گاه رخ می‌نماید و بیمار را در رنجی بی­‌تمام غوطه‌ور می‌کند».[3] اینجاست که باری دیگر شباهتی قریب با نویسنده می‌یابیم، اینکه چگونه ما نیز آونگ‌وار در دوری تسلسلگون به دام افتاده‌ایم و چگونه همه­‌ی عمر، سؤالات، تردیدها و چراهایی یگانه ما را به خود فرا‌خوانده‌­اند و اینکه بارها از رویارویی با چرایی معنای زندگی گریخته­‌ایم. اینجاست که درمی‌یابیم به­‌واقع میراییِ زندگی­‌نمایی، اکثریت ما را در خود کشیده است و اینکه چه رقت‌انگیز به دغدغه­‌هایی محقرانه بسنده کرده‌ایم و چگونه در چرایی زندگی جامانده‌ایم و روزمرگیِ دهشتناکی ما را در خود بلعیده است.

نویسنده در جایی از روایت می‌گوید: «نه می‌شد توقف کرد و نه می‌شد بازگشت یا چشمان خود را رو به حقیقتِ زندگی بست تا نبینم که هیچ‌چیز پیش رویم نیست جز فریبِ زندگانی»[4] و اینجاست که به یاد گفته­‌ی علیرضا بدیع می‌افتیم: «هم رفتنم خطاست و هم بازگشتنم. همچو اَره در گلوی سپیدار جامانده‌ام». در این احوالات است که فکر خودکشی در او شعله می‌کشد و زندگی خود را یک شوخی شریرانه و خود را ملعبه­‌ای در دستان معبودی می‌داند که نمی‌داند حقیقتاً کیست؛ اما از آنجا که درمی‌یابد همچنان وقت برای خودکشی هست، تلاش برای یافتن چراییِ زندگی را آغاز می‌­کند.

تحقیقات علمی او را به ورطه سرگردانی بیشتر کشانده و بر یأس و حیرانی‌اش می‌افزاید و این است که به جستجو در زندگیِ واقعی و مشاهده‌­ی مردمانی از جنس خود می‌پردازد و درمی‌یابد که این جماعت راهکارهای متفاوتی برای گریز از شرایط اسفناکی همچو شرایط او دارند: نادیده­‌انگاری، لذت‌جویی، ضعف­‌پیشگی و خودکشی. اگرچه همواره بر مدارِ بی‌معناییِ زندگی ره می‌نوردد اما نمی‌تواند باور کند که پوچ و بی‌معنا یافتن زندگی پایان ماجراست. درنهایت درمی‌یابد که مردم عادی برخلاف دانشمندان علوم مختلف و منطق­گرایان، معنای زندگی را در ایمان می‌یابند و خود نیز درمی­یابد که «برای زندگی کردن باید به چیزی ایمان داشت»[5].

نویسنده همانند آونگ حیرانی بین یأس و شوق در نوسان است. گاه تصور می‌کند که معبود را یافته و به قله‌­ی باور رسیده و سپس در اوج ناگهانگی به ورطه‌­ی ناباوری سقوط می‌کند و همه‌­ی آنچه در مورد معبود پنداشته را به دیده شک می‌نگرد. به گفته‌­ی نویسنده: «تفاوتی که در باورِ امروز و دیروز خود به خداوند می‌یابم این است که در گذشته همه‌چیز را ناآگاهانه پذیرفته بودم اما اکنون می‌دانستم که بدون او نمی‌توانم زندگی کنم»[6] و اما سرآخِر مسیر جستجوگری او به ساحلِ امنی می‌رسد:

حال که دریافته بودم به سمت ساحل امن خداوند درحرکتم، خود را از زندگیِ هم‌قطارانم دور کردم چرا که یافتم این نه زندگی که صرفاً شمایلی از زندگی است و یافتم که این شرایط تجمل­‌گونی که در آن زندگی می‌گذرانیم ما را از امکانِ درک زندگی بازمی‌دارد... می‌دانستم برای درک زندگی باید به زندگیِ مردم فرودست نظر کنم نه زندگیِ اقلیتی از ما که همچو انگل میزی‌اند چرا که در این طبقه­‌ی زحمتکش زندگی را معناییست.[7]

شرح پایانی

 کتاب « اعتراف» تصویرگر مسیرِ کاوشِ بی‌­امانِ انسانیست در جستجوی معنایی برای زندگی. می‌توان به هر چیزی پناه برد، به عشرت­ طلبی، مذهب، علم، بی­‌تفاوتی و انکار، اما حقیقت این است که تا کجا می‌توان گریخت، همه­‌ی این‌­ها روگردانیست، اما همه نمی‌توانند مسیرِ انکار را پیشه کنند و از سؤالاتی که در ذهنشان جولان می‌دهد، روگردانند و برای همیشه این سؤالات را به خاموشی بسپارند. سرشت برخی این است که در وانفسای حیرانی رها شوند، در وادی چراها گذر کنند، در تردیدها و دوراهی‌­ها غرق شوند، میان یافتن و نیافتن سرگشته بمانند، گاهی به دام یأس افتند و گاهی به دست شوق نوازش شوند، گاه در تنهایی خود فروروند و گاه در غوغای آدمیان ره نوردند، میان باور و بی­‌باوری به این‌سو و آن‌سو سیر کنند، بکوشند و نیابند، نیابند و نیابند ... اما درنهایت این سرگشتگی به سر ­آید و پاسخی امن برای چرایی زندگانی خود بیابند و در ژرفنای آسمانی لایتناهی مأمن گزینند.


کتاب اعتراف توسط نشر های گمان و جامی و مصدق و روزگار به چاپ رسیده است که می‌توانید این کتاب را با ترجمه آبتین گلکار از آوانگارد خریداری کنید.


[1] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 8). ترجمه م. کیانی.

[2] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 10). ترجمه م. کیانی.

[3] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 13). ترجمه م. کیانی.

[4] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 15). ترجمه م. کیانی.

[5] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 45). ترجمه م. کیانی.

[6] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 56). ترجمه م. کیانی.

[7] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 58). ترجمه م. کیانی.

دیدگاه ها

در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.

پرسش های متداول

نشر گمان، نشر جامی و نشر روزگار.

سال 1884 منتشر شده است .

مطالب پیشنهادی

«استعداد ممکن است موقتی باشد و کمتر کسی هم می‌تواند همه‌ی عمر نگهش دارد»

«استعداد ممکن است موقتی باشد و کمتر کسی هم می‌تواند همه‌ی عمر نگهش دارد»

بخشی از کتاب «سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» اثر هاروکی موراکامی

دلی دارم و حسرتِ دُرناها

دلی دارم و حسرتِ دُرناها

مروری بر کتاب پاگرد نوشته‌ی محمدحسن شهسواری

قبر‌ها قاتل‌اند!

قبر‌ها قاتل‌اند!

مروری بر نمایشنامه جمجمه‌ای در کانه‌مارا نوشته‌ی مارتین مک‌دونا

کتاب های پیشنهادی