« بری به این فکر کرد که مدتها میگذرد از وقتی که خندهی واقعیاش را با کسی شریک نشده است. قطعا با بقیه زیاد میخندید؛ اما آنها یا خندههای مستانه و آشفته بازاری بود یا خندههای ناشی از تماشای یک مشت برنامههای تلویزیونی. خندههای منزوی، خندههایی که تو را تنهاتر میکرد؛ اما این خندهها خواهرانه بود...»[1]
لیلا دختری جوان است که تنهایی به جاده میزند، مقصد او شفقهای قطبی است و در این سفر ماجراجویانه، اتفاقات عجیبی برای او میافتد که مسیر زندگیاش را تغییر میدهد.
این دختر قوی و شاد که سرشار از حس خوب انسان دوستی است، کیست؟ چرا میخواهد شفقهای قطبی را ببیند؟
لیلا در جستوجوی گذشتهی خود پا به این سفر گذاشته و وقتی کتاب آغاز میشود ما از او هیچ نمیدانیم و تا آخرین فصل کتاب، زندگی قبل از سفر لیلا برایمان مانند یک راز باقی میماند؛ ولی در فصل آخر همه راز ها برملا میشوند.
توصیفهای روان، شخصیت پردازیهای قوی و کشمکشهای داستان مخاطب را به دنیای قصه میبرد و با شخصیتها همراه میکند.
قهرمانان به گونهای خلق شدهاند که مخاطب آنان را مانند یک بازیگر در ذهن تصور و با ایشان همذات پنداری کند.
لیلا در مسیر سفرش در شهرهای گوناگون برای استراحت، تعمیر ماشین و انجام کارهای ضروری توقف میکند و در هر کدام از توقفها با افرادی متفاوت آشنا و درگیر ماجراهایی میشود.
یکی از این افراد هادسن مکانیک است که درست شب قبل از مهمترین مصاحبه زندگیاش، لیلا را در تعمیرگاه ماشین پدرش میبیند و به او علاقهمند شده و از او میخواهد که با هم به کمپ مخفیانهاش در جنگل بروند؛ اما اتفاقاتی میافتد که هادسن بین دوراهی عقل و احساس گیر میکند و در نهایت، غم و خشم عمیقش لیلا را وادار میکند که او را ترک کند؛ ولی این همه ماجرا نیست.
لیلا در ادامه سفرش با دختری نوجوان آشنا میشود که بری نام دارد. او دختر سرکشیست که از خانه فرار کرده و با کله شقی خود، لیلا و خانوادهاش را به دردسر میاندازد و با شیطنت چند ساعتی لیلا را به دنیای بدون مرز و قانون خود برده و سرمست در شهر میچرخاند تا در نهایت، دستگیر شوند.
لیلا با مهربانی به بری کمک میکند مشکلات خانوادگی اش را حل کند و پس از اتمام ماجراهای پلیسی، به سفرش میپردازد.
او در حال رانندگی به سمت شفقهای قطبی است ناگهان با مردی تصادف میکند که به نظر میرسد مست است. این مرد کیست؟
الیوت مردی که پس از ابراز علاقه به معشوق با بیمحلی او روبهرو شده برای تسکین دردهایش دیوانهوار در شهر قدم میزند در این حین است که لیلا با او تصادف میکند و در روند درمان الیوت، لیلا از راز او باخبر و درگیر ماجراهایش میشود.
در این داستان لیلا فرشتهی نجات انسانهای مختلف میشود؛ ولی همهشان را رها کرده و در نهایت، به شفقهای قطبی میرسد و پس از چند روز در آنجا ماندن تصمیم بزرگی برای زندگیاش میگیرد.
لیلا نماد انسانهاییست که مانند یک رهگذر چند روزی در خیابان زندگی با ما همقدم میشوند؛ ولی همین همراهی کوتاه سالها در ذهنمان میماند و همیشه از آنها به عنوان یک تلنگر برای درکی بهتر از زندگی یاد میکنیم.
لیلا به ما میآموزد که هر انسانی داستانی برای گفتن دارد و اگر روزی مسیرمان به افراد نیازمند به کمک افتاد، بی قید و شرط همراهشان شویم و بگذاریم کشتی حوادث ما را به زیباترین نقاط اقیانوس ببرد و تجربههای جدید، روزهای جوانیمان را پر از ماجراجویی کند.
بیا گم شویم تنها عنوان این کتاب نیست بلکه واقعا از ما میخواهد که گاهی در دنیا گم شویم تا موقعیتهای مختلف ما را پیدا کنند و زندگیمان را به سوی بهتر شدن سوق دهد.
ادی السید نویسندهی مکزیکی تبار است که تاکنون چندین اثر داستانی نوشته است. طبق گزارش نشریهی کرکس ریویو، رمان بیا گم شویم بین ده رمان برتر سال 2015 قرار گرفت و نامزد جایزهی ادبی یلسا الکس آمریکا شد. ادی السید اکنون ساکن مکزیکوسیتی است و در کنار نویسندگی به عنوان مربی بسکتبال فعالیت میکند.
[1]- (السید ۱۳۹۶ : ۹۲)
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.