کتاب وهم جدایی
کتاب وهم جدایی
در دوردست، برقهای ناگهانی نور. صدای شلیک تفنگها. جان مانده بود که هواپیمایشان کجا زمین خورده. تصویرهای بریدهبریده از سقوط. به خدمه پرواز فکر کرد و سعی کرد همسرها یا مادرهایشان را هم به یاد بیاورد. مزرعهای پوشیده از بقایای هواپیما را تصور کرد و کشاورزی را که در سالهای بعد از این، روی آهن پارههای زغالشده سکندری میخورد. آهنپارههایی که در سطلی میماندند و بیشتر از هر کس که دخیل ماجرا بود عمر میکردند.
یادش افتاد که هفت تیرش هنوز زیر صندلی خلبان است، کیف پولش هم. هرییت اگر بود پشت چشم نازک میکرد که: «مثل همیشه.»
صفحه 91