کتاب گوینده اخبار سكوت كرده است!
کتاب گوینده اخبار سكوت كرده است!
هنوز نرسیدهام. درسم را حاضر نکردهام. هولم. اگر امروز از من بپرسد، چی؟ نمیدانم چرا اینقدر دلم میخواهد به یک زبان بیگانه مسلط باشم. هر چقدر هم که به زبان ِ خودم بگویم مریض بودم، نتوانستم درس بخوانم مگر حالیاش میشود؟
ماشین به زحمت پارک میکند. توی خیابان هم پر از جمعیت است. جا نیست پیاده شوم. همه مردم فرش انداختهاند و نشستهاند. یک نفر زیرانداز بزرگ و سنگینی دستش است. به راننده میگوید: «برو دیگر، نمیبینی میخواهیم این جا اطراق کنیم؟»
به راننده میگویم: «امروز چه خبر است؟»
با دست میزند روی پیشانیاش. میگوید: «آخ، آخ پاک یادم رفته بود. زود باش آبجی. زود باش، پیاده شو کار داریم. روزنامهها هم نوشته بودند. اما این حواس صاحب مرده کجاست، نمیدانم.