کتاب سه هم پیمان عشق
کتاب سه هم پیمان عشق
سطوری پیش از متن
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فرداست بهشت همچون کف دست
ندیدمتان، هیچ گاه. اساساً فرصتی فراهم نیامد برای دیدار، گفتار، شنیدار. من به تازگی از دبستان درآمده و به دنیای نو دبیرستان وارد شده بودم که شما از در دیگر جهان، خارج شدید؛ بهار پنجاه و یک، در کلاس هفتم نزدیک امتحانات ثلث آخر، که شما آخرین امتحان، خوش پس دادید و رفتید. من در آستان بلوغ جسمی شما در نقطه
برجسته بلوغ کیفی؛ رقص کنان در میانه میهن، میهن در سیطره کیفی کشان.
جوان اولان! ندیدمتان، هیچ گاه. از انتهای نوجوانی آرام آرام شناختم تان. زان پس تاکنون زیستم با هر سه تان به ویژه با حنیفتان. زیستم با هر سه تان؛ گفتم تان، شنفتم تان، مرور کردم تان چندباره مرور کردم تان؛ هر باره درس گرفتم از تان. بازخواندم. تان نقل کردم تان. خو گرفتم باتان.