کتاب دروازه خورشید
کتاب دروازه خورشید
1 عدد
چرا جواب نمیدهی؟
چرا نمیگویی خیر را کجا پیدا کنیم؟
چرا باورم میکنی؟
دیشب شب به خیر گفتم و نرفتم بخوابم هر شب همین را میگویم و نمیروم. شب به خیر گفتم چون حوصلهام سر رفته با تو مینشینم و خسته میشوم مینشینم و طاقتم طاق میشود. جانم از انتظار به لب رسیده با این همه خوابم نمیبرد. خمیازه میکشم و حس میکنم بدنم دارد از هم میباشد و فقط و فقط احتیاج دارم سر بگذارم روی بالش و چرتی بزنم ولی خوابم نمیبرد.
بهترین چیز خواب است. روی تختم دراز میکشم چشمم را میبندم و آن مورمور شدن پیش از خواب سراغم میآید. بعد تنم میلرزد و بیدار میشوم. سیگاری آتش میزنم و در تاریکی به آتشش نگاه میکنم و باز پلکهایم سنگین میشود سیگار را خاموش میکنم و چشمم را میبندم و خیالات را میگذارم که بیایند و ببرندم به کفر شو با فکر میکنم. خیلی وقت است که کفرشو با همخواب من است. بر بستر دراز میکشم و مسافر آنجا میشوم و بمبهای نوری را میبینم.
صفحه ۷۰