کتاب تپه خرگوش
کتاب تپه خرگوش
1 عدد
پرستار در را توی صورت ارغوان بست. گفته بود نباید برود توی اتاق. صدای جیغهای کوتاه سهیلا را که فاصلهشان از هم کمتر شده بود از میان نالههاش میشنید. براش سخت بود باور کند سهیلا با آن هیکل کوچک و آن همه خون ریزی بتواند بچه را به دنیا بیاورد. دست کشید به فرق سرش؛ همان جا که انگار میسوخت و خوب نمیشد. موهاش به هم چسبیده بود. نگاهش افتاد به نوک انگشتهاش، کمی خون ماسیده رویشان بود. رفت طرف دیگر سالن. چشمهاش می سوخت از بیخوابی. دستهاش را گذاشت لب طاقچه پنجره و سر کشید توی حیاط شلوغ. یوسف نشسته بود کنار دیوار و پسربچه توی بغلش بود. درست نشسته بود زیر ردیف مهتابیها.