کتاب پوست بر زنگار
کتاب پوست بر زنگار
وقتی تویوتای قراضه از دژبانی گذشت و وارد محوطه شد، اولین چیزی که نگاهش را جلب کرد، مخزن آب بود. یک مخزن زنگ زدهی فلزی در آسمان که با لولهی بزرگی که از زیر شکمش خارج میشد، به زمین وصل بود. اطرافش شبکه ای از پایهها و میلههای نازک تری بود که احتمالاً وزنش را روی هوا تحمل میکردند. حدس زد آن لولهی توخالی بزرگ، فقط زایده ای است که وزن خودش هم به مخزن فشار می آورد، اما آن استوانه ی قطور دراز و صاف که درست از وسط سطح منحنی شکل پایین به زمین می رسید، انگار ادعا داشت که تمام آسمان را هم به دوش میکشد؛ چه برسد به خود مخزن. از سربازی که راننده بود، پرسید: «آب شهرک از این مخزن تأمین می شود؟» ستوان کادری که عقب نشسته بود، به جای سرباز جواب داد: «نه. این مخزن مال قبل ترها بوده که هنوز شهر آب لوله کشی نداشت و آب شهرک هم از چاه تأمین می شد. الان به آب شهری وصلیم.»