کتاب جنگ بود
کتاب جنگ بود
سه..................................
مادرم اصرار داشت در را که میبندیم، پشتش سنگ هم بگذاریم. بابا که دیر میکرد، انگار مطمئن میشد که نمیآید. از سر شب صدای چند انفجار بزرگ و بعد رگبارهای گُنگ را شنیده بودیم. مادرم چیزی نمیگفت، ولی معلوم بود دست و دلش میلرزد که نکند دهلران را بمباران کرده باشند، نکند پدرم...!
جرئت نمیکردیم در این مورد حتی فکر کنیم. اختر مثل همیشه سفره را پهن کرد. با آن دستهای کوچک و قد کوتاهش فرز و چالاک بود. مادرم عادت داشت هنوز شب نشده، شاممان را بدهد. تا وقتی هوا روشن بود، چند بار بلند شد و رفت توی حیاط و جاده ورودی روستا را نگاه کرد. امیدوار بود بابا بیاید، یا کسی از دهلران خبری بیاورد. اگر اینطور میشد، من و ابوذر یاعلی، پسرعمویم، که همسن و سال من بود، باید توی تاریکی شب با فانوس میرفتیم جلوی خانه آن کس و میپرسیدیم از بابایم خبر ندارد؟ اما آن شب کسی نیامد.
صفحه ۲۶