کتاب اوراد نیمروز
کتاب اوراد نیمروز
1 عدد
باد و برکه
آفتاب بالا آمده بود و شن مثل شولایی نرم بدنش را پوشانده بود. چشمهایش میسوخت و پاهایش هنوز از خستگی شب پیش ذُقذُق میکرد. کاسهی چشمها پر از نرمهشن بود و جرأت نداشت پلک بزند. عرق در شیار بینِ شانههایش به راه افتاده بود. کورمال کورمال سرِ گالن هفت لیتری را باز کرد و چند مشت آب به صورت پاشید. به اطراف سر واگرداند:
«هِی وای...!»
بغض در گلویش ورم کرد.
«هِی وای!»
درست روی کلوتی خوابیده بود که در دامنهی آن دریاچهی شور قرار داشت. بعد از یک شب راه رفتنِ بیوقفه به جایی رسیده بود که غروبِ روز پیش آنجا را ترک کرده بود.
برقِ سفیدتابِ رود که در میان تپههای پیشارو پیدا و پنهان میشد، کاهلانه از ذات غبار بیرون میخزید و سینهخیز خودش را به دریاچه میرساند. شبِ اول را در آن طرف دریاچه اُطراق کرده بود و شب دوم را در این طرف.