کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
کتاب زیر آفتاب هیچ چیز تازه نیست
سر بالایی هنوز ادامه داشت، تاکسی از تپه بالا کشید و از میدان روشن وارد تاریکی شد. به خیابانی هموار پیچید و روی آسفالت لغزنده به طرف در پشتی سناتین دومون رفت. از برابر ردیف درختان و اتوبوسها گذشتیم و پس از عبور از کنتراسکارپ به کوچهی موفتار که سنگفرش بود، رفتیم. هر دو طرف خیابان، کافهها و قنادیها و فروشگاهها تا دیر وقت باز بودند. کلاه برت به کناری افتاده و سرش به عقب خم شده بود. نوری که از فروشگاهها به تاکسی میتابید، چهرهاش را روشن میکرد. پس از مدتی وارد منطقهای تاریک شدیم، اما دوباره در خیابان گوبلن4 نور چراغها داخل تاکسی را روشن کردند. چند کارگر با شعلهی استیلن مشغول تعمیر خیابان بودند و راه بند آمده بود.
به او نزدیک شدم، اما با اعتراض کنار کشید. خودش را کشاند آن سر صندلی و تکیه داد.
- به من کاری نداشته باش!
- طوری شده؟
- تحمل ندارم.
صفحه ۳۵