کتاب تصرف عدوانی
کتاب تصرف عدوانی
هوگو رسک آدمی بود که میخواست دیگران دربارهاش بگویند:« انسانیست دلسوز دیگران.» میخواست آدمی خون گرم و مراقب حال دیگران باشد. با بیگانهها از همه گرمتر بود. هرچه بیگانهها بیشتر میشناختندش، سردی و سختیش بیشتر میشد. با انگشتانش روی میز ضرب میزد و باحسرت به کارگاهش نگاه میکرد. آن دو در پیاده رو جلو رستوران ایستاده بودند. هوگو این پا و آن پا میکرد و بیقرار، پا به زمین میکوبید.
استر میخواست برود. امشب، از این بیشتر چیزی رخ نمیداد. دیگر اصلاً چیز بیشتری رخ نمیداد. دستش را دراز کرد و گذاشت روی گونهی هوگو. چند لحظه آن را نگه داشت و بعد، دستش را آورد پایین. برگشت و رفت.