کتاب شنیده ام خانه ها را رنگ می کنی! (مرد ایرلندی و مختومه شدن پرونده ی جیمی هافا)
کتاب شنیده ام خانه ها را رنگ می کنی! (مرد ایرلندی و مختومه شدن پرونده ی جیمی هافا)
سرِ میزِ رستورانِ بروتيکو راسل به قدری آرام حرف زد که مجبور شدم كلهی گنده ام را تا جایی که میتوانستم به دهانش نزدیک کنم. او با صدای نجواگونهای خشداری گفت: «برنامه یهکم تغییر کرده. ما فردا حرکت نمیکنیم. تا چهارشنبه صبح همین جا هستیم.»
این خبر مثل خمپارهای بود که بدجور غافلگیرم کرد. آنها نمیخواستند من چهارشنبه بعداز ظهر توی آن رستوران در دیترویت باشم. آنها میخواستند جیمی تنها باشد.
در همان حالتِ خم شده به سمت راسل باقی ماندم. شاید قرار بود چیز دیگری هم بگوید. این جمله را از بَر بودم «فقط گوش میدی، سؤال هم نمیپرسی». انگار زمانِ زیادی گذشت تا دوباره حرف بزند؛ شاید هم برای من طولانی گذشت. در ادامه گفت: «رفیقت خیلی دیر یادش اومد! لازم نیست من و تو یکشنبه توی خونهش باهاش جلسه بذاریم.»
چشم سالم و نافذِ راسل بوفالينو روی صورتم میخکوب شده بود. برگشتم به حالت قبلی و تکیه دادم. نباید هیچ حالتی در چهرهام بروز میکرد. نباید حرفی میزدم. نباید از قوانین سرپیچی میکردم. فقط کافی بود نگاهِ اشتباه و نابهجایی کنم، آن وقت خانهام را رنگ میکردند!
صفحه ۳۱