کتاب شب های تهران
کتاب شب های تهران
1 عدد
تابستان پنج سال بعد سه آشنای بهزاد - ابوالعلا و اردوان و خانم فرهودی - در یک نگارخانه ترتیب عرضهی آثار او را دادند.
از جای تابلوها، جهات تابش نور، فضای باسمهیی آنجا خوشش نمیآمد. تالار تاریکی، شش گوش و ناهمسان، نبش خیابان بود، نه بهتر و نه بدتر از جاهای دیگر. اما نفس این کار سرپوش یک تخالف ذهنی بود.
در شب افتتاح خود را شبیه جنینی در شیشهى الكل میدید، کهربایی، شناور و منفعل، سر بزرگ و بند ناف پیچیده دور پاها. مردم میآمدند و با چشمهایی بازتاب حسهای چندگانه و ناهمگون، کنجکاوی و تردید و بیزاری او را نگاه میکردند، در گوش هم جملهیی میگفتند و میخندیدند.
خانم فرهودی با خود مرد جوان را این سو و آن سو میبرد، معرفی میکرد و دست بر شانهاش میگذاشت. برای توفیق او کوکتل و آب میوه مینوشیدند. عطر تن زنها، بوی توتون پیپ و سر شب تابستان، مخلوطی از دود تیرهی ماشینها، سرخ کردن ارد، غبار کوچه و گرما که بهرغم تهویهها، در تابش نورافکنها جان میگرفت، او را به سرگیجه دچار میکرد.
صفحه ۱۳۳