کتاب ارتباط نامربوط
کتاب ارتباط نامربوط
1 عدد
کمی آنطرفتر از من آیلا، قاشق چوبی بزرگی را درون یک دیگ فرو برده بود و داشت با زحمت چیزی را که آش یا سوپ بود به هم میزد و چنان غرق در این کار بود که اصلا متوجه حضور من نشد. در این حال روی صورتش دانههای درشت عرق نشسته بود و گونههایش گل انداخته بود. چند قدم دیگر به آیلا نزدیک شدم و با دقت بیشتری نگاهش کردم... آن وقت بود که زیبایی آمیخته به معصومیت دختر، مثل سمی که از راه سرنگ وارد خون کسی میشود و در تمام شریانهای بدنش منتشر میشود، آرامآرام از راه چشمهایم وارد وجودم شد و به کسری از ثانیه در تمام وجودم منتشر شد. آیلا که سرش را بالا کرد و به من نگاه کرد، همه وجودم مالامال از حس غریبی شد که نمیشناختمش! خدای من، چه معصومیت عجیبی در چهره این دختر بود!!!
صفحه 266