کتاب ما در عكسها زندگی میكنیم
کتاب ما در عكسها زندگی میكنیم
به مارکو میگویم: «وقتی آن روز آمدی نشستی روی صندلیِ روبرویی من و گفتی که میخواهی چند کلمه حرف بزنی، حسی توی دلم گفت که این کسی است که تا سالها روبروی تو مینشیند و به سکوت تو گوش میدهد. من آدمهای توی زندگیام خیلی کمند، مارکو. خودت هم این را میدانی. اما آنهایی که میمانند، عمیق میمانند. هیچوقت محو نمی شوند و حتی اگر کنارم نباشند، توی ذهنم راه میروند و نفس میکشند.»
مارکو هنوز رو به پنجره ایستاده و دستهایش را توی جیبهای شلوارش تکان میدهد. بدون اینکه به امن نگاه کند میگوید: «از آن روز اولی که مرا دیدی، پیرتر شدهام. خیلی پیرتر. مثل گلوله برفی افتادم توی سراشیبی و هیچ تکهسنگی جلوم را نگرفت.»
صفحه 98