کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه
کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه
1 عدد
بعد همچنان که آنسوی تیغه بحثی داغ و نامفهوم درگرفته بود ، نخستین بار پس از سالهای بسیار بار دیگر سر و کلهاش پیدا شد . همان که در کودکی هنگامی که تب کرده بودم نخستین ترس عمیق را در جانم ریخت : هیولا . بله ، هر وقت که همه به بالینم می آمدند و نبضم را می گرفتند و از من می پرسیدند چه چیز مرا به وحشت انداخته ، پیوسته همین را می گفتم : هیولا . و آنگاه که پزشک را خبر کردند و آمد و با من حرف زد، خواهش کردم تنها هیولا را از من دور کند، چیزهای دیگر مهم نیست . اما او هم مثل دیگران بود. او هم کاری از دستش ساخته نبود، گرچه آن زمان کوچک بودم و می شد راحت کمکم کرد. و اکنون بازهم آنجا بود .
صفحه 71