کتاب نهست
کتاب نهست
شنبه
باز هم مینویسم ولی اینها دیگر داستان نیست. به این زودیها هم فکر نمیکنم بنویسم. با این نوشتهها فقط میخواهم خودم را گرم نگه دارم. از همین بابت است که اینها را برای کسی نمینویسم، جز خودم که فرجام خوبی ندارد برای خود نوشتن؛ روحش شاد.
من هم برای خودم مینویسم ولی نه بابلیام که زبانم فراموش شده باشد نه پریشان و پراکنده. با این یادداشتهای روزانه میخواهم بدانم چه بر من گذشته و میگذرد. برای همین، همهی آدمهای داستانهایم را از این نوشته بیرون راندهام. با این حال میماند که زندگی من چیزی ندارد که بیرزد که کسی چشمهایش را خسته کند و افسوس بخورد که چه بر من رفته و آنها غافل بودهاند. میخواهم تا صد سال سفید نخواند و نخورد.
جمعه شب به این نتیجه رسیدم که اینها را بنویسم و فعلاً ننویسم. توی رختخواب بودم، خوابم نمیبرد؛ به دنیایی که برایم ساخته بودند فکر میکردم. شاید بنده خداها خيال کنند، خب، این که داستان نیست، بیخیال؛ خاطرات خودش را نوشته است.
صفحه ۲۷