«دست آنجا بود با خاطراتی در پشتش، مثل چشم وحشیها، در تاریکی آن شب: او را زنده به گور نخواهند کرد.»[1]
کلود با خود چنین میاندیشید که چهرهاش بهطور نامحسوسی از انسان بودن دور شده است. شانههایش را به هم میفشرد و اضطراب، «همچون آسمان بر فراز ناله شوم سگان که اینک در سکوت خیرهکنند گم میشد، تغییرناپذیر به نظر میرسید»[2]: او با بیهودگی انسان بودن روبهرو شده بود و از سکوتی ناشی از آن و اتهام برگشتناپذیر جهان –که احتضار کسی است که آدم دوست دارد- بیمار گشته بود. دست مرگ بر چهرهاش فرود میآمد و با قوتی چندین برابر آسمان و جنگل چهرهاش را در هم میفشرد و آن را به سوی مبارزهی جاودانهاش سوق میداد. ای کاش خدایانی میداشت تا خویش را با آنها تسکین دهد و بتواند خاتمهی زندگی انسانیاش را توجیه کند؛ نه مثل حالا که بیهوده نعره میزد و جز سکوت مطلق روز هیچ چیز دیگری نمییافت. انگشتی بر رانِ او چنگ میزد و کلود میدید که مرگ وجود ندارد؛ تنها اوست که میمیرد.
راه شاهی دومین رمانی است که آندره مالرو، نویسندهی فرانسوی، در آن از ماجراها و حوادثی که در آسیا و خاور دور بر او گذشت مینویسد. سفرهای او به آسیا غالبا به منظور تحقیقاتی دربارهی هنرهای بومیِ آن مناطق و به دست آوردن حجاریهایی از معابد قدیم بوده است. کتاب دربارهی یکی از همین سفرهاست: در سال 1923 او به همراه همسر خود و دوستی صمیمی راهیِ کامبوج میشود تا آثار تاریخی آن سرزمین را کشف کند؛ آثاری که بیشترشان ناشناخته مانده بودند. آنها گرچه خیلی زود بعضی از ویرانههای معابد را پیدا کردند اما جدا کردن لوحها و بردنشان کار آسانی نبود: ارّههای دستی در سنگ خارا فرو نمیرفت و میشکست؛ پس مجبور شدند با قلم حجّاری به آن بپردازند و کارشان چندین شب طول کشید. بعد از آن گرفتار ژاندارمها شدند و حجاریهاشان توقیف شد و مالرو و دوستانش به دادگاه احضار شدند؛ به سرقت محکوم گشتند و این حکم مالرو را بسیار خشمگین کرد. او میدید که در اطرافش، و نیز در نزد عتیقهفروشان و بعضی از خانههای کارمندان فرانسوی، تعداد زیادی اشیا هنریِ تاریخی –نظیر آنچه او را به سرقت آن متهم کرده بودند- وجود دارد و هیچکس دربارهی منبع آنها سوالی مطرح نمیکند؛ توطئهای سیاسی در کار بود.
در گیر و دار همین اتفاقات بود که مالرو تعهدی سیاسی برای خود اختیار کرد و دست به مبارزهای مداوم علیه استعمار زد. او شاهد بیعدالتیها و ستمهایی بود که بومیان آن سرزمین متحمل میشدند. او زندگی منظم و حمایت شدهی برآمده از آرمانهای سنتی و بورژوایی را نوعی مرگ روح میخواند: ارزشهای بورژوایی فرصت برخورد با سرنوشت را از انسان سلب میکنند و این چنین است که راهی برای غلبهی زندگی بر سرنوشت وجود ندارد. مالرو سرنوشت بشر را در رویارویی با مرگ میداند و در این کتاب، منظرهای مختلف مرگ را از خلال سه شخصیت این سرگذشت به نمایش درمیآورد: گرابو، پِرکِن و کلود وانک.
گرابو ماجراجویی متّکی به خویش است. آدمی است آماده برای هر کار که حتی حاضر است یکی از چشمانش را برای تصحیح واقعیت و اجبار آن به مطابقت با ارادهی خودش از دست بدهد. او میخواهد بر تقدیر غلبه کند؛ حتی به بهای کشتن خویش. هرچند در طول این سفر میتوانیم حقارت و عجز او را ببینیم که مدتهاست شکست خورده است، امّا آن را نمیپذیرد و مدام از پذیرش آن میگریزد.
پِرکِن طغیانگر دیگری است که بر سرنوشت و محدودیتهای زندگی میشورد؛ هرچند نمیتواند بر تقدیر فائق شود اما چنان میایستد که حتی شکست خوردنش نیز باشکوه باشد.
کلود وانک سومین شخصیتی است که این روایت را پیش میبرد. جوانی مطرود که در میان کتابها بزرگ شده است امّا هیچ تجربهای برای مواجهه با زندگیِ واقعی ندارد. او راهیِ این سفر شده است تا بتواند از عرصهی خیال بیرون بیاید و پا به جهانِ عمل بگذارد. او همان هنرمندی است که از آزمایش تقدیر پیروز بیرون میآید؛ چرا که تنها هنرمند میتواند از مرگی که تقدیر بر همهچیز تحمیل میکند، رهایی یابد.
[1]راه شاهی، آندره مالرو، ترجمه سیروس ذکاء، نشر ناهید
[2]همان
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.