«حتی اگر مرگ پیروز میدان میشد، خدعهای نفرتانگیز بود. مامان ما را کنار خودش تصور میکرد، در حالی که ما از همین حالا در آنسوی زندگیاش قرار داشتیم. من مثل شیطانی شرور و همهچیزدان، پشت ورقها را میخواندم و مامان در دوردستها دستوپا میزد، در انزوای انسانی خود. همهچیزش بر باد رفته بود، پافشاریاش، سماجتش برای شفا، شهامت و شکیباییاش. از عذاب الیمی که میکشید چیزی عایدش نمیشد. چهرهاش دوباره در نظرم مجسم شد که میگفت: «اگر برایم خوب است...» من نومیدانه بار سنگین خطایم را به دوش میکشیدم، خطایی که نه مسئولش بودم و نه میتوانستم جبرانش کنم.»[1]
مرگی بسیار آرام داستان واپسین روزهای زندگی زنی است که فرصت چندانی برای زندگی کردن نداشته است؛ سیمون دوبووار در این کتاب روزهای آخر زندگی مادرش را به تصویر میکشد. مادر دوبووار زن میانسالی است که پس از فوت همسر و مستقل شدن دو دخترش، در آپارتمانی کوچک تنها زندگی میکند و در تلاش است باقی روزهای عمرش را به انجام دادن کارهای دلخواهش بگذراند؛ خواستهی کوچکی که تا زمان فوت پدر دوبووار، آرزویی دستنیافتنی به نظر میآمد.
دوبووار در مهمانخانهای در مینروای شهر رم اقامت دارد که تماسی از پاریس دریافت میکند. بوست، همسایهی مادرش، دوبووار را از حادثهای که پیشتر اتفاق افتاده، مطلع میکند؛ مادر دوبووار هنگام حمام کردن زمین خورده و استخوان رانش شکسته است. مادرش پس از این اتفاق، بدنش را حدود دو ساعت سینهخیز روی زمین کشیده تا بتواند به تلفن برسد و از دوستش خانم الگا درخواست کمک کند. هنگامی که خانم الگا به همراه همسایهها بالاخره به آپارتمان مادر دوبووار میرسند، او را مجروح و ناتوان در ربدوشامبر قرمزی افتاده بر زمین پیدا میکنند؛ یکی از همسایهها که پزشک است، مادرش را در همان حال معاینه میکند و پس از تشخیص دادن شکستگی استخوان ران، بیمعطلی او را با کمک باقی همسایهها به اورژانس درمانگاهی منتقل میکند. هنگامی که دوبووار بالاخره موفق میشود که از سفر ایتالیا به فرانسه بازگردد، در اولین فرصت به دیدار مادرش میرود. دوبووار در بیمارستان با این واقعیت روبرو میشود که وضعیت جسمی مادر هفتاد و هفت سالهش به مراتب بدتر از چیزی است که انتظارش را داشته است. بعد از گذشت چند روز از زمان بستری شدن، در شرایطی دور از انتظار، حال جسمی مادر دوبووار رو به وخامت میرود و پس از انجام آزمایشهای متفاوت، پزشکان علت بدحالی و بیماری مادرش را سرطان تشخیص میدهند؛ اتفاقی که هیچ کدام از اعضای خانواده آمادگی رویارویی با پیامدهایش را ندارند.
دوبووار در مرگی بسیار آرام از بیماری و رنج مادرش مینویسد و در خلال واقعیت دردناک و تکاندهندهی حوادث، خاطرات شخصیاش را مرور میکند. دوبووار اعتراف میکند که به دلیل اختلاف عقیده، هیچگاه نتوانسته رابطهی نزدیکی با مادرش داشته باشد و همواره خواهرش شباهت بیشتری به مادرشان داشته است. او با یادآوری اتفاقات گذشته با اشاره بر تاثیری که پدرش در زندگی همهی اعضای خانواده داشته، شخصیت مادرش را واکاوی میکند؛ این که برخلاف دوبووار، مذهب نقش پررنگی در زندگی مادرش داشته و پس از مرگ پدرش، زن بیچاره تازه توانسته دنبال علاقهی قلبیاش برود و دوستهای مختلفی در کلیسا و برنامههای مذهبی پیدا کند. دوبووار با اشاره کردن به وقایع روزمرهی مادرش، معنای حقیقی مرگ و زندگی را جستجو میکند و اشتیاق زن را برای زندگی کردن، توضیح میدهد؛ این که مادر دوبووار با وجود دیندار حقیقی بودن و علاقهی قلبی به زندگی پس از مرگ، هماندازهی دوبووار به زندگی کردن علاقهمند است. زنی که با مرگ شوهرش از مسئولیتهای تحمیل شدهی خود آزاد شده و زندگی تازهای برای خودش دست و پا کرده است؛ به همین دلیل زمانی که با وجود ترس همیشگیاش از سرطان، به این بیماری مبتلا میشود،تمام تلاشش را میکند تا بتواند امیدوار باقی بماند. زن با تشویش و اضطراب، مدام از گذشتهای حرف میزند که در آن فرصت زندگی کردن نداشته و حالا میخواهد از اندک زمان باقی مانده نهایت استفاده را ببرد؛ امیدی که به تماشا نشستنش دردناکترین کار برای دوبووار و خواهرش است. «در آن چهرهی تکیده، چشمهایش درشتتر شده بودند. آنها را هر چه بیشتر میگشود و خیره میشد. به هزار جان کندن، خود را از خیالات آشفتهاش بیرون میکشید تا به سطح برکههای نور تیره برسد و وجودش را یکسره در آن جاری کند. با نگاهی ثابت و اندوهبار به من چشم میدوخت، گویی نگریستن را تازه کشف کرده است. «میبینمت!» انگار هر بار باید با نگاه بر ظلمات چیره میشد. با نگاهش به دنیا میچسبید، همانطور که با ناخنهایش ملافه را چنگ میزد تا غرق نشود - «زیستن! زیستن!»[2]
1- مرگی بسیار آرام، سیمون دوبووار، ترجمهی سیروس ذکاء، نشر ماهی.
2- همان.
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.