مرگ برای همه یکسان است اما هر آدمی به شیوهی خاص خودش میمیرد...
کتاب با این جمله آغاز میشود و تا پایان داستان مفهوم مرگ با تکتک شخصیتهای این داستان بازی میکند.
این رمان دو زندگی را به صورت موازی روایت میکند:
یک زندگی، فردی به نام جی تی مالون که داروساز و صاحب یک داروخانه در یک شهر کوچک است و با شروع قصه متوجه میشود که دیگر زمان زیادی برای زندگی ندارد و بیماری سر تا سر وجودش را فراگرفته است .کل زندگی مالون همین است؛ همسر و فرزندانی بیحاشیه و داروخانهای که تقریبا تمام عمرش را در آنجا سپری کرده است.
زندگی بعدی داستان قاضی پیریست که سودای سیاست و شهرت حواسش را از مرگ پرت کرده و در سالهای آخر عمرش تازه به فکر رئیس جمهور شدن میافتد.
او که به شدت با رنگین پوستها خصومت دارد ، در تمامی فعالیتهایش با این تفکر پیش رفته است. قاضی همسر و پسرش را از دست داده و با نوهی نوجوانش زندگی میکند که جستر نام دارد. پسر قاضی که خود نیز به همین حرفه میپرداخته پس از شکستش در یک جلسه محاکمه قتل، خود دست به خودکشی میزند و این تلخترین واقعهی زندگی قاضی است و همیشه از آن به بدی یاد میکند.
جستر نیز که مانند پدرش از فعالیتهای نژادپرستی پدربزرگش متنفر است و با تمام احترامی که برای قاضی قائل است از یک جایی به بعد رسما با اون به مخالفت میپردازد.
و اما شرمن ، رنگین پوست جوانی که در یک حادثه جان قاضی را نجات میدهد و بعد تنها همدم قاضی شده و حتی از جستر به قاضی نزدیکتر میشود ولی؛ قاضی او را به کام مرگ میفرستد.
و عشقی ناشناخته که میان این دو پسر، جستر و شرمن ایجاد شده است، ماجرا را پیچیدهتر میکند.
شرمن، پسریست که نه میداند مادرش کیست و نه پدرش و مدام از کارهایی که نکرده و حرفهایی که نزده، لاف میزند ولی؛ در موسیقی استعداد شگرفی دارد و زمانی که در خانهی قصر گونهی قاضی مشغول میشود روز به روز ادعاهای بزرگتر میکند و میخواهد با تمام وجودش علیه سفید پوستانی که زندگی را به کامش تلخ میکنند ، مبارزه کند. بیخبر از آن که قاضی پیر بزرگترین دشمن او است در حالی که دلسوزانهترین و مهربانترین رفتار را با او دارد!
و اما مالون، کسی که هر روز که از خواب بیدار میشود، میداند که یک روز بیشتر به آغوش مرگ نزدیک شده و مطمئن است که سال بعد همین روز برایش وجود ندارد و هرچه که هست همین است. در ابتدا انکار میکند که بیمار است ولی رفته رفته میپذیرد و به اولین نفری که میگوید قاضی است و قاضی از تجربیات نزدیک به مرگ خودش میگوید و این که چقدر از مرگ بیزار است و هر روز با سن زیادی که دارد بیشتر از آن فرار میکند و همه این سالها به مرگ و افتادن در دام آن، پوزخند زده است.
مالون که جوانتر از قاضی است با این حرفها دلخوش میشود ولی در چند صفحه بعد میفهمیم که قاضی نیز غزل خداحافظی مالون را در دلش خوانده و پیش از مرگش او را مرده فرض میکند.
این داستان پر از تناقض است؛ مردی که زندگی خوبی ندارد ولی از مرگ هم استقبال نمیکند و مردی که تمام اطرافیانش از او متنفر هستند و همه عزیزانش را از دست داده ولی؛ به زندگی چنگ میزند و از مرگ فرار میکند.
پسرکی همه چیز تمام با پدربزرگی که در همه ارگانها نفوذ دارد ولی؛ عاشق پسرکی یتیم میشود که مدام به او توهین میکند.
ساعت بیعقربه، آخرین رمان کارسون مکالرز، نویسنده امریکاییست که ده سال پس از نگارش منتشر شده است.مکالرز در این رمان مرگ را با عقاید نژاد پرستانه در هم آمیخته و مخاطب را به یک شهر کوچک در یکی از ایالاتهای جنوبی آمریکا میبرد. به شهری که هنوز با وجود انقلابها و شورشهای سیاسی به بردهداری اعتقاد دارند و بزرگترین دغدغه زندگیشان جدایی سفید پوست و رنگین پوستهاست.
- نشر بیدگل
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.