کتاب «اعتراف» نوشتهی لِو نیکولاویچ تولستوی، نویسندهی پرآوازهی روس (1828) و آفرینندهی آثار معروفی چون «جنگ و صلح» (1869) و «آنا کارنینا» (1878)، روایتِ گذاریست از یک بحران روحیِ گویی بیتمام به یک بیداریِ ژرف. «اعتراف» (1880-1879) شرحنامهایست که تولستوی در آن به روایت مسیر بیهمواری میپردازد که در زندگی برای یافتن معنا طی کرده است. «اعتراف» روایت آماجِ افکاریست که در بحران میانسالیِ نویسنده بروز کرده؛ روایت سیرِ مسیرِ یافتن پاسخی برای بزرگترین چراهای زندگی. «اعتراف» روایت انسانیست که سالیانِ متمادی، آونگوار هر دم به چیزی دست میساید به امید اینکه پاسخی یابد که در مأمنگاهش آرام گیرد؛ روایت جستجوگری خستگیناپذیر؛ روایت کاوشگری که هیچ جز حقیقت نمیخواهد؛ روایت ناباوری که بر باورهای تحمیلشده خط بطلان میکشد و باوری خودآگاهانه را میجوید؛ روایت سرگشتهای بیقرار که هر چه بیشتر پیش میرود بر حیرانیاش افزوده میشود؛ روایت جویندهای که درنهایت پاسخی را مییابد که عمری به دنبالش بوده است.
در ابتداییترین سطرهای روایت، نویسنده اشاره میکند که پس از گذران دانشگاه، دیگر هیچ باوری به آموزههای دینیاش نداشته و آنجاست که مسیر ناباوریاش آغاز میشود چرا که درمییابد چگونه آموزههایی که پرورش کورکورانه به ما تحمیل میکنند، در جریان ستیز با آنچه آگاهانه میآموزیم و تجربه میکنیم، درگذر زمان رنگ میبازد بیآنکه ردی از خود بر جای گذارد. نویسنده توصیف میکند که چگونه کمالی که در ابتدا تنها در حوزه اخلاق میجوییدش در ادامه به آرمانی همهبُعدی بدل شد که تعالیِ جسم، دانش، تفکر و اخلاقیات را در برمیگرفت.
پرکششترین بخش کتاب روایت همپایی او با جماعتی ست که خود را فرهیخته میپنداشتند، همقطارانی که به دیده تحسین به او مینگریستند و اینکه چطور سالیانِ دراز بیآنکه بداند در چه گردابی به دام افتاده است به هممسلکی با آنان تن داده بود. نویسنده معترف است که چگونه یادآوری سالهایی (قریب به 10 سال) که همرنگ جماعت بودن، فضیلت محسوب میشد و راه درست پیمودن به دیدهی تحقیر نگریسته میشد، وجودش را مالامال از نفرت، رنج و وحشت میکند. او دریافت آن اهالیِ دستبهقلم و روشنفکری که هنرمند و شاعر را ماهیتاً آموزگار میدانستند، چه چندپارگی فاحشی در کانون خود داشتند، اینکه هریک به سمت دیگری انگشت اتهام نشانه میرفت، مدعیِ راستیگری خود بود و دیگری را به کژرفت محکوم میکرد بیآنکه مهم باشد حقیقت راستین چیست. نهایتاً این مشاهدات بود که او را به وادی تردید کشاند؛ وقتی دریافت آنها چگونه بیآنکه نشانهای از قداست داشته باشند، خود را قدیس میدانند، از خود و آنها منزجر شد و دریافت که اینهمه فریبی بیش نیستند.
عجیب بود که علیرغم پی بردن به دروغینگی این جماعت، نمیتوانستم از زیر یوغ القابی که آنها به من داده بودند (هنرمند، شاعر، آموزگار) بِرَهم. چه خام تصور میکردم که حقیقتاً شاعر و هنرمندم و میتوانم بیآنکه بدانم چه میآموزم، دیگران را آموزش دهم.[1]
سیر خط فکری او پس از ازدواج و سفر به اروپا او را به این باور رساند که «داوری در مورد آنچه خوب و الزامی است، نه به آنچه دیگران میگویند و انجام میدهند، بلکه به من و ندای درونیام بستگی ندارد»[2] اما پس از بازگشت و زندگی در روستا سؤالِ همچنان باقی این بود که «چگونه میتوان بدون اینکه خود دانست، به دیگران آموزش داد؟» و این سؤال همواره در پسزمینهی سالیانِ درازِ آموزش و نوشتن و به دیده تردید به همهچیز نگریستن، سوسو میزد.
روایت با شرح دوران سرگشتگی ادامه مییابد: «نشانههای حیرانی و بیمیلی برای ادامگی ابتدا به شکلی خفیف ظاهر میشود و بیمار آن را نادیده میانگارد، سپس این نشانهها گاهبهگاه رخ مینماید و بیمار را در رنجی بیتمام غوطهور میکند».[3] اینجاست که باری دیگر شباهتی قریب با نویسنده مییابیم، اینکه چگونه ما نیز آونگوار در دوری تسلسلگون به دام افتادهایم و چگونه همهی عمر، سؤالات، تردیدها و چراهایی یگانه ما را به خود فراخواندهاند و اینکه بارها از رویارویی با چرایی معنای زندگی گریختهایم. اینجاست که درمییابیم بهواقع میراییِ زندگینمایی، اکثریت ما را در خود کشیده است و اینکه چه رقتانگیز به دغدغههایی محقرانه بسنده کردهایم و چگونه در چرایی زندگی جاماندهایم و روزمرگیِ دهشتناکی ما را در خود بلعیده است.
نویسنده در جایی از روایت میگوید: «نه میشد توقف کرد و نه میشد بازگشت یا چشمان خود را رو به حقیقتِ زندگی بست تا نبینم که هیچچیز پیش رویم نیست جز فریبِ زندگانی»[4] و اینجاست که به یاد گفتهی علیرضا بدیع میافتیم: «هم رفتنم خطاست و هم بازگشتنم. همچو اَره در گلوی سپیدار جاماندهام». در این احوالات است که فکر خودکشی در او شعله میکشد و زندگی خود را یک شوخی شریرانه و خود را ملعبهای در دستان معبودی میداند که نمیداند حقیقتاً کیست؛ اما از آنجا که درمییابد همچنان وقت برای خودکشی هست، تلاش برای یافتن چراییِ زندگی را آغاز میکند.
تحقیقات علمی او را به ورطه سرگردانی بیشتر کشانده و بر یأس و حیرانیاش میافزاید و این است که به جستجو در زندگیِ واقعی و مشاهدهی مردمانی از جنس خود میپردازد و درمییابد که این جماعت راهکارهای متفاوتی برای گریز از شرایط اسفناکی همچو شرایط او دارند: نادیدهانگاری، لذتجویی، ضعفپیشگی و خودکشی. اگرچه همواره بر مدارِ بیمعناییِ زندگی ره مینوردد اما نمیتواند باور کند که پوچ و بیمعنا یافتن زندگی پایان ماجراست. درنهایت درمییابد که مردم عادی برخلاف دانشمندان علوم مختلف و منطقگرایان، معنای زندگی را در ایمان مییابند و خود نیز درمییابد که «برای زندگی کردن باید به چیزی ایمان داشت»[5].
نویسنده همانند آونگ حیرانی بین یأس و شوق در نوسان است. گاه تصور میکند که معبود را یافته و به قلهی باور رسیده و سپس در اوج ناگهانگی به ورطهی ناباوری سقوط میکند و همهی آنچه در مورد معبود پنداشته را به دیده شک مینگرد. به گفتهی نویسنده: «تفاوتی که در باورِ امروز و دیروز خود به خداوند مییابم این است که در گذشته همهچیز را ناآگاهانه پذیرفته بودم اما اکنون میدانستم که بدون او نمیتوانم زندگی کنم»[6] و اما سرآخِر مسیر جستجوگری او به ساحلِ امنی میرسد:
حال که دریافته بودم به سمت ساحل امن خداوند درحرکتم، خود را از زندگیِ همقطارانم دور کردم چرا که یافتم این نه زندگی که صرفاً شمایلی از زندگی است و یافتم که این شرایط تجملگونی که در آن زندگی میگذرانیم ما را از امکانِ درک زندگی بازمیدارد... میدانستم برای درک زندگی باید به زندگیِ مردم فرودست نظر کنم نه زندگیِ اقلیتی از ما که همچو انگل میزیاند چرا که در این طبقهی زحمتکش زندگی را معناییست.[7]
شرح پایانی
کتاب « اعتراف» تصویرگر مسیرِ کاوشِ بیامانِ انسانیست در جستجوی معنایی برای زندگی. میتوان به هر چیزی پناه برد، به عشرت طلبی، مذهب، علم، بیتفاوتی و انکار، اما حقیقت این است که تا کجا میتوان گریخت، همهی اینها روگردانیست، اما همه نمیتوانند مسیرِ انکار را پیشه کنند و از سؤالاتی که در ذهنشان جولان میدهد، روگردانند و برای همیشه این سؤالات را به خاموشی بسپارند. سرشت برخی این است که در وانفسای حیرانی رها شوند، در وادی چراها گذر کنند، در تردیدها و دوراهیها غرق شوند، میان یافتن و نیافتن سرگشته بمانند، گاهی به دام یأس افتند و گاهی به دست شوق نوازش شوند، گاه در تنهایی خود فروروند و گاه در غوغای آدمیان ره نوردند، میان باور و بیباوری به اینسو و آنسو سیر کنند، بکوشند و نیابند، نیابند و نیابند ... اما درنهایت این سرگشتگی به سر آید و پاسخی امن برای چرایی زندگانی خود بیابند و در ژرفنای آسمانی لایتناهی مأمن گزینند.
کتاب اعتراف توسط نشر های گمان و جامی و مصدق و روزگار به چاپ رسیده است که میتوانید این کتاب را با ترجمه آبتین گلکار از آوانگارد خریداری کنید.
[1] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 8). ترجمه م. کیانی.
[2] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 10). ترجمه م. کیانی.
[3] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 13). ترجمه م. کیانی.
[4] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 15). ترجمه م. کیانی.
[5] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 45). ترجمه م. کیانی.
[6] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 56). ترجمه م. کیانی.
[7] لِو نیکولاویچ تولستوی (1879: 58). ترجمه م. کیانی.