ورود به آوانگارد

هرچی بادبادک درست می‌کردم هوا نمی‌رفت یا اگر می‌رفت...

بخشی از کتاب «خانه‌ی دو طبقه‌ی خیابان سنایی» اثر روبرت صافاریان

نویسنده مهمان
سه شنبه ۶ آذر ۱۴۰۳

وقتی به مدرسه جدید رفتم که دورتر بود از خانه‌مان، برایم میز تحریری خریدند. یک دوره هم تک‌اتاق طبقه‌ پایین را که مدتی بود عمو کوچیکه و خانواده‌اش دیگر آن‌جا زندگی نمی‌کردند، داده بودند به من که راحت‌تر بتوانم درس بخوانم. درس‌هام خوب بود. از اولش خوب بود. برعکس در کارهای عملی ضعیف بودم. پسرخاله‌هایم بالانس می‌زدند و روی دست‌هاشان راه می‌رفتند، من یک معلق ساده نمی‌توانستم بزنم. هرچی بادبادک درست می‌کردم هوا نمی‌رفت یا اگر می‌رفت لای سیم‌های برق گیر می‌کرد. سنگ پرتاب کردن درست حسابی بلد نبودم و نمی‌توانستم با تیرکمان گنجشک بزنم. اما تا دلت بخواهد مجله و کتاب می‌خواندم. کلاس دوم که بودم دیکته‌ام همیشه بیست بود و خاطرم می‌آید که یک بار که نوزده گرفته بودم می‌ترسیدم دفترم را به پدر و مادرم نشان بدهم. حق هم داشتم. پدر که دفترم را دید، داد زد سرم و می‌خواست کتکم بزند که از دستش در رفتم. پدر در کتک زدن اصلا استعداد نداشت. بعدها که خواهرم رفت مدرسه و شاگرد خیلی خوبی نبود – معلم‌شان، به جای صَفَریان، خانم صِفریان صداش می‌کرد – و دیکته‌هاش همه دوازده و سیزده می‌شد، تازه یاد گرفتند که قدر نوزده را بدانند. من در دبیرستان هم خوب درس می‌خواندم. در این مدرسه دوستانم از خانواده‌های پولدارتر و شهری‌تر بودند. خیلی دوست نداشتم بیایند خانه‌مان و خانواده و وضع فقیرانه‌ی خانه‌مان را ببینند. یا همان دم در می‌ایستادیم و ساعت‌ها گپ می‌زدیم یا می‌آمدند اتاقم. بعضی‌هاشان سیگار می‌کشیدند و بوی سیگار اتاق را می‌گرفت. در این اتاق میز تحریری داشتم که درِ یکی از کشوهاش همیشه بسته بود و کلیدش را قائم می‌کردم. قفسه‌ی کتاب کوچکی هم داشتم که کتاب‌های غیردرسی‌ام را درش می‌چیدم. مادرم که سواد نداشت کنجکاو می‌شد که این کتاب‌ها چی هستند و گاهی برشان می‌داشت و ورق می‌زد و سوال‌هایی می‌کرد و سعی می‌کرد از عکس‌ها چیزی سر دربیاورد. گاهی هم از خواهرم چیزهایی می‌پرسید. در خانه‌مان هیچ وقت این اندازه کتاب نبود.


روبرت صافاریان، خانه‌ی دو طبقه‌ی خیابان سنایی، چاپ سوم، نشر مرکز