کتاب قلب نارنجی فرشته
کتاب قلب نارنجی فرشته
1 عدد
گردنم ناجور تیر میکشد. تا حالا سرم اینطور سنگینی نکرده بود. انگار نه انگار که سر خودم است. چشمهایم را که باز میکنم خودم را توی یک محفظهی شیشهای میبینم. گهگاهی آدمها خم میشوند روی شیشه و با انگشت چیزی را نشان میدهند. چیزی را روی صورتم، گلویم و دستهایم. بعضیهایشان را بهنظر میشناسم و نمیشناسم. بوی گلاب همه جا را برداشته. میخواهم سرم را بچرخانم آنور. نمیشود. دهانم خشکِ خشک است. دوست دارم لبهایم را تکان بدهم و بگویم آب، ولی نمیتوانم. اگر میتوانستم از جایم بلند شوم یا دستهایم را تکان بدهم، دلم میخواست یک پارچ آب خنک را یک نفس سر بکشم. مردی که نصف صورتش سوخته، ایستاده بالای سرم و اشکهای درشت میریزد. جوری که دانههای اشک شره میکند لای ریشهای جوگندمیاش و از آنجا میچکد روی شیشه و آن را لک میکند.