کتاب همخونه
کتاب همخونه
یلدا در مقابل کار انجام شده قرار گرفت و غرغرکنان از جایش برخاست و گفت: «آه، فرناز... خدا بگم چی کارت کنه! آخه حالش رو ندارم.» و افتان و خیزان خود را به حمام رساند. شهاب رفته بود. به سرعت دوش گرفت و آماده شد. وقتی خود را زیبا دید با خود گفت: «خوب شد فرناز مثل همیشه کار خودش رو کرد والا باید امروز هم میموندم توی این خونه لعنتی و دق میکردم!»
موها را خشک کرد و دورش ریخت. آرایش کرد، کمی بیش از همیشه. گویی با کسی لج داشت، گویی میخواست چشم دربیاورد، البته به قول خودش که گفت: «آقا شهاب، چشمهات رو درمیآرم!» و وقتی خیالش از بابت آمادگی کامل راحت شد بالاخره دل از آیینه کند. صدای زنگ در او را وادار به باز کردن پنجره کرد و دستی برای فرناز تکان داد.
فرناز با علامت سر تاکید کرد که بجنبد. یلدا با عجله گل سرش را برداشت و تابی به گیسوان پرپشت سیاهش داد و گلسر را بست، اما با فشاری که به گل سر آورد در یک لحظه صدایی داد و شکست و موها رها شدند. یلدا که عصبی شده بود، گفت: «لعنتی!» و ژاکت قرمزش را برداشت و روسریاش را روی سر انداخت و دوید. کلیدها را فراموش کرد، دوباره برگشت. در پنجره هم باز بود. خم شد تا دوباره فرناز را ببیند، اما فرناز را ندید. اتومبیل شهاب را دید که پشت سر اتومبیل ساسان متوقف شد. شهاب به محض اینکه عینک آفتابی را از روی صورتش برداشت و نگاهش به پنجره رفت. یلدا عقب کشید و پنجره بسته شد. کیف و کلیدش را برداشت و دوباره دوید. شاید شهاب چیزی جا گذاشته بود. حالا بهترین فرصت برای جبران حرفهای کشنده و عذابآور دیروز شهاب بود! یلدا با خودش گفت: «حالا وقتی بهت محل نگذاشتم و با ساساناینا رفتم، حالت جا مییاد.»
صفحه 202