کتاب مغازه خودكشی
کتاب مغازه خودكشی
2 عدد
بر اعلان کوچکی روی شیشهی پنجرهی درِ جلویی مغازه، این نوشته به چشم میخورد: «به علت عزاداری باز است.» بالای در، مثل زنگوله، اسکلتی کوچک که از لولههای فلزی ساخته شده، آویزان بود که ورود مشتریان را با صدایی حزنآلود اعلام میکرد. زنگوله جرینگ جرینگ صدا کرد و لوکریس سرش را برگرداند و به مشتری جوانی که وارد مغازه میشد، چشم دوخت.
«عجب! تو که هنوز بچهای. چند سالته؟ دوازده، سیزده؟»
نوجوان به دروغ گفت «پونزده سال. یه مقدار شکلات سمی میخواستم.»
«خوب گوش بده به من. وقتی میگی یه مقدار منظورت بیشتر از یکیه دیگه؟
ولی تو فقط میتونی یکی از شیرینیهای لذیذ و کشندهی ما رو بخوری. ما نمیتونیم بهت از این شکلاتها بدیم که بری بین همکلاسیهات پخششون کنی. ما که اینجا نیستیم تا بچههای مدرسهی مانترلنتو کالجژرار دو نروالرو به کشتن بدیم.» لوکریس که داشت درِ بزرگ شیشهی آبنباتها را باز میکرد گفت «این هم مثل خرید گلوله برای تلفنگه. ما به هر نفر فقط یه گلوله میفروشیم. مردی که یه گلوله بزنه توی سرش دیگه احتیاجی به گلولهی دوم نداره! اگه یه بسته گلوله بخواد، معلومه فکر دیگهای توی سرشه. ما اینجا وظیفهمون تامیننیاز قاتلها نیست. بیا حالا انتخاب کن... ولی خوب انتخاب کن؛ چون فقط یکی از هر دو تا شیرینی سمّیه. قانون دستور داده به بچهها یه شانس بدیم.»
دخترک نوجوان بین آدامسهای بادکنکی، آبنباتهای شانسی و شکلاتهای مرگآور مردد مانده بود و نمیدانست کدام را انتخاب کند. یک نوع صدف مکیدنی سمّی هم بود که درونش شیرینیهای زرد و قهوهای و قرمز بود که باید چند ساعت آن را میمکیدی تا به مرگی آهسته بمیری. کنار پنجره چند قیف کاغذی بزرگ بود که بستههای شانسی درونش بودند. آبی برای پسرها و صورتی برای دخترها. بین اینهمه انتخاب گیج شده بود. درنهایت یک دانه آبنبات شانسی انتخاب کرد.
آلن کنار مادرش نشسته بود و داشت توی دفترش خورشید بزرگی نقاشی میکرد. از دخترک پرسید «چرا میخوای بمیری؟»
دختر، که تقریبا همسن او بود، جواب داد «چون دنیا ارزش زندگی کردن نداره.»
معرفی کتاب مغازه خودکشی نوشتهی ژان تولی