کتاب قطارباز (ماجرای یک خط)
کتاب قطارباز (ماجرای یک خط)
1 عدد
یک رؤیا
روزی که قرار بود من هشت ساله را ببرند به پارک ارم، عزا و ماتم گرفتم. توصیفاتی که از همکلاسیهایم شنیده بودم خوفناک بود. چرخ و فلک عظیم ماشینهایی که به هم میکوبند، دستگاههایی که در هوا سروتهت میکنند یا به سرعت در آسمان تکانت میدهند؛ آن قدر که فریاد بکشی و احتمالاً استفراغ کنی. وقتی رسیدیم آنجا همه چیز مطابق انتظارم بود با همان سرسام و جنون موعود ترس از بدنامی و رودربایستی با والدین باعث شد به تمام آن دستگاههای لعنتی اجازه بدهم مرا این بر و آن بر کنند، ولی بالاخره چیزی هم پیدا شد که برای اولین بار با لذت در صف انتظارش ایستادم. از همهی صفها طولانیتر بود و تا آنجا که به والدینم مربوط میشد به حد کافی سوار همه جور وسیله ای شده بودم و بهتر بود بر میگشتیم خانه ولی پافشاری کردم و حاضر شدم انبوهی ضمانت بسپرم که پسر خوبی باشم و معدلم بیست باشد و با برادر کوچکم خوب تا کنم و در زفت و رفت خانه کمک حال مادرم باشم و حاضر بودم بیشتر از اینها کنم برای این که سوار آن قطار کوچکی شوم که قرار بود از داخل تونل وحشت رد شود.
صفحه ۱۸