کتاب سلمونی
شنبهها گفتم یکی از کارترویلی بیاد وردستم، منتها باقی روزها خودم تنهایی از پس کارا برمیآم. چی عرض کنم، اینجا نیویورک و اینا نیست، تازه اکثر بر و بچهها هم صبح تا شب سگ دو میزنن و وقت نمیشه یه تک پا بیان اینجا سر و صورتی صفا بدن. تازه واردی، نه؟ گفتم تا حالا این ورا ندیدمت. خدا کنه اینجا باب میلت بشه و بمونی. شنیدی که، اینجا نیویورک و شیکاگو و اینا نیست، منتها تا دلت بخواد خوش میگذره. البته یادش بخیر، جیم کاندل که زنده بود، بیشتر از اینا خوش میگذشت. جیم کاندل و هاد مایرز قیامت میکردن. وجدانأ هیچ شهری تو آمریکا قد شهر ما بگو بخند نداشت. جیم ادم رو از خنده روده بر میکرد. هاد هم لنگهی خودش بود. از وقتی جیم عمرش رو داد به شما، هاد دلش میخواد عین قدیما همه رو از خنده روده بر کنه، منتها حیف، آدم تا لنگهاش نباشه هر قدرم زور بزنه بیفایدست. شنبهها اینجا از خنده غش و ریسه میرفتیم. چهار به بعد دیگه جای سوزن انداختن هم نبود. جیم و هاد بعد شام، دم دمای ساعت شیش سر و کلهشون پیدا میشد.
صفحه ۱
مروری بر کتاب سلمونی نوشته رینگ لاردنر را در آوانگارد بخوانید.