کتاب دالان بهشت
کتاب دالان بهشت
که دیگر حرفهایش را میفهمم و حرفی برای گفتن دارم، فقط یک بار دیگر میدیدمش، کاش فقط... ولی فایده نداشت. تا حالا کدام «ای کاش» توی دنیا ثمر داشته که حالا برای من داشته باشد؟! من فقط رنج میبردم و بس. رنجی نهانی که کسی از آن باخبر نبود.
رنج بردن باعث فهمیدن میشود و ذهن را به تلاش برای شناختن وا میدارد تا این که قواعد زندگی و تلخی و سختی را میشناسد و و به درک و شعور میرسد. ولی وقتی به فهمیدن و درک رسیدی، از آن به بعد دیگر خود فهمیدن باعث رنجت میشود. دیگر هم از فهمیدن خودت رنج میبری، هم رنج فهمیدن آنچه دیگران درک نمیکنند و نمیفهمند و نمیبینند، به جانت نیش میزند و آزارت میدهد. ولی هر قدر در نادانی میشود در جا زد، در فهمیدن نمیشود. وقتی چشمهایت باز شد، دیگر نمیتوانی آن را ببندی و خودت را به نفهمی بزنی، و من تازه حالا میتوانستم رنج آن سالهای محمدرا درک کنم و خجالت بکشم، اما باز هم بیفایده.