کتاب بی قراری | نشر کتاب پارسه
کتاب بی قراری | نشر کتاب پارسه
«من و ملکناز در یک روستا زندگی میکردیم. هر دو پانزده ساله بودیم. مدرسه میرفتیم. بزرگترها گاهی ما رو به شنگال میبردن. زیبا بود. زندگی هم خیلی قشنگ بود. آدمها هم. برای عید چهارشنبه طلایی تخممرغ رنگ میکردیم و این کارو خیلی دوست داشتیم. دست هم رو میگرفتیم و کوچهها رو میگشتیم. ملکناز راز بزرگی داشت. پدرش کتاب گمشدهمون رو بهش یاد داده بود و اونم حفظش کرده بود. مثلا اینکه ملک طاووس با دایرهای که کشیده از همه آدما، ما رو انتخاب کرده، توی این کتاب بودن و همهشون در ذهن ملکناز حک شده بودن. خانوادههای کمی صاحب این امانت هستن و از نسلی به نسل دیگه منتقلش میکنن و درواقع صاحب کتاب هستن. خانواده ملکناز یکی از اونها بود.
صفحه 112