![روی جلد کتاب تنهایی این بود روی جلد کتاب تنهایی این بود](https://www.avangard.ir/uploads/product_photo/4/3904-354686e69a2f61d5dd461c3629f79106-l.jpg)
کتاب تنهایی این بود
1 عدد
النا داشت موهای پایش را در حمام میزد که تلفن زنگ زد و به او خبر دادند که مادرش همین الآن از دنیا رفته. بطور غریزی به ساعت نگاهی انداخت و سعی کرد این لحظه را در حافظهاش نگه دارد؛ شش و سی دقیقهی بعد از ظهر. با اینکه روزها یواش یواش بلند و بلندتر میشدند، به خاطر چند تکه ابر که از اواسط روز مثل یک سقف بر بالای شهر جمع شده بودند هوا تقریبا تاریک بود. همانطور که گوشی دستش بود و به حرفهای شوهرش که از آن طرف خط سعی میکرد هم تأثیرگذار باشد و هم مهربان گوش میداد با خودش فکر کرد بهترین ساعت برای رفتن از این دنیا بود.
- خودم میآیم دنبالت و با هم میرویم بیمارستان. برادرت هم آنجاست
پرسید: خواهرم چطور؟ چه کسی به خواهرم خبر میدهد؟
![پشت جلد کتاب تنهایی این بود پشت جلد کتاب تنهایی این بود](https://www.avangard.ir/uploads/product_photos_image/5/4515-c18fbfd907c2e967f2618176f73cbf3f-l.jpg)
![روی جلد کتاب تنهایی این بود روی جلد کتاب تنهایی این بود](https://www.avangard.ir/uploads/product_photo/4/3904-354686e69a2f61d5dd461c3629f79106-l.jpg)