کتاب از غبار بپرس
کتاب از غبار بپرس
1 عدد
اون وقتها بیست سالم بود. به خودم میگفتم هر چه باداباد باندینی، عجله نکن. ده سال وقت داری تا به کتاب بنویسی، پس سخت نگیر، برو بیرون و دربارهی زندگی یاد بگیر، برو خیابونها رو بگرد. مشکلت اینه؛ جهالت نسبت به زندگی. خدای من، آخه مرتیکه حالیت هست که تو تا حالا با هیچ زنی تجربهای نداشتی؟ ای بابا داشتم، خیلی هم داشتم. د نه د، نداشتی. تو به یه زن احتیاج داری، به حموم احتیاج داری، به مایهی فوری فوتی احتیاج داری، به پول احتياج داری. میگن قیمتش به دلاره، میگن تو جاهای معرکه قیمتش دو دلاره، ولی پایین تو پلازا به دلاره؛ عالیه، فقط موضوع اینه که تو به دلار رو نداری، و به چیز دیگه هم این که تو بزدلی، حتا اگه به دلار رو هم داشتی باز هم نمیرفتی، چون یه بار تو دنور فرصت داشتی بری و نرفتی. نه جناب بزدل، تو میترسیدی و هنوز هم میترسی، و خوشحالی که به دلار رو نداری.
صفحه ۳۱