کتاب داستان ناگهان: مجموعه داستان های کوتاه
صبح دوشنبه گرم و بیباران شروع شد. آئورلیو اسکوبار دندانساز تجربی سحرخیز مطب را ساعت شش باز کرد. تعدادی دندان مصنوعی را که هنوز توی قالب گچی بود از جعبهی شیشهای بیرون آورد. روی میز مشتی ابزار به ترتیب اندازه ردیف کرد. انگار میخواست آنها را به نمایش بگذارد. پیراهن بییقهی راهراه به تن داشت که با دکمهی قابلمهای طلایی بسته بود. شلوارش را هم با بند نگه داشته بود. لاغر و راستقامت بود، اما حالت کاهش با اوضاع نمیخواند. قیافهاش به آدمهای کر شباهت داشت.
وقتی همه چیز را مرتب کرد مته را کشید سمت میز و صندلی کار و دندانها را صیقل داد. گویی موقع کار فکر نمیکرد، فقط یکریز میچسبید به کار. با پا تلنبه میزد، حتی وقتی نیازی به آن نداشت.
صفحه ۷۳