کتاب گوژپشت نتردام
کتاب گوژپشت نتردام
دختر جوانی داشت در فضای بازِ بین جمعیت و آتش میرقصید. اولش گرینگوار مردد مانده بود که این موجود زیبا انسان است یا پری یا فرشته. او دختری بود زیبا، باریک اندام و آراسته با پوستی برنزه. دختر روی فرش ایرانیِ کهنهای که بر روی زمین پهن بود، میرقصید و همزمان تمبورین میزد. گرینگوار هم تماشایش میکرد. چشمان سیاه و زیبای دختر مانند آذرخش میدرخشید. موجود خارقالعادهای به نظر میرسید. مردم با دهانهایی باز از حیرت محو تماشای او بودند و درست همان موقع یکی از فِرهای مویش باز شد و شیئی طلایی رنگ از داخلش بیرون افتاد و همین که خم شد تا آن را بردارد، گرینگوار فهمید که این موجود دوست داشتنی انسان است. با خودش فکر کرد:آهان، او کولی است.
صفحه 14